عبدالله زندانى عمروعاص

(زمان خواندن: 10 - 20 دقیقه)

اينك به فسطاط مى رويم تا ببينيم در آنجا چه گذشت گفتيم كه خوله در حال بازگشت از عين الشمس بود كه پدرش او را در محلى محبوس كرد، سعيد او را نجات داد و با هم به سوى دير رفتند. پس از آن خوله تنها به خانه برگشت .


پدر خوله نيز پس از خارج شدن از خانه عمروعاص به باغى كه خوله را زندانى كرده بود رفت تا او را بيرون آورد، وقتى به آنجا رسيد، مشاهده كرد كه قفل در شكسته شده و دخترش نيز درآنجا نيست ، لذا با حالتى ناراحت و خشمگين به خانه برگشت . خوله براى اينكه خود را تبرئه كند، وقتى كه ديد پدرش به خانه مى آيد تظاهر به گريه و زارى نمود. وقتى پدر خوله به درون خانه رسيد فورا به اطاق خوله رفت ، خوله را ديد كه در حال گريه كردن است لذا خود را به نادانى زد و گفت ، چرا گريه مى كنى ؟
خوله با حالتى ناراحت و گريان گفت : پدر! چرا مرا در آن خانه تنها گذاشتى ، آيا فكر نكردى كه شايد در آنجا بلائى بسرم بياورند؟ پدر گفت : مگر نديدى كه من در را برويت قفل كردم ، تا كسى به تو تعرضى نكند؟ خوله گفت : چرا با من اينگونه رفتار مى كنى ؟ مگر از دستورات تو سرپيچى كرده ام كه با من چنين مى كنى ؟ آنگاه شروع به گريه و زارى كرد.
با گريه هاى خوله مهر و عاطفه پدرى در دل پدرش تحريك شد، و در حاليكه فكر مى كرد دخترش از روى سادگى اين حرفها را مى زند گفت : حالا بگو چگونه از آنجا خارج شدى ؟ خوله گفت : وقتى مرا تنها گذاشتى ترسيدم كه نكند راهزنى به آنجا بيايد و مرا اذيت كند. لذا فرياد زده و از شما كمك خواستم ، در اين هنگام سرو صداى افرادى را كه بر اسب سوار بودند شنيدم ، ترسم بيشتر شد و فرياد زدم و كمك خواستم كه خداوند به من لطف كرد و مردى را براى نجات من فرستاد، آن مرد در را باز كرد و من بيرون آمدم . وقتى در باز شد با شدّت ترس و اضطراب يكسره به طرف خانه دويدم . خوله با حرفهايش پدر خود را آرام كرد و از اين رو پدرش او را دلدارى داده و قضيه را حل شده تلقى كرد و با رضايت و خوشحالى ، خوله را به جهت استراحت تنها گذاشت .
لحظه اى بعد سرو صداى بلندى از شهر به گوشش رسيد، فهميد كه ماءمورين به خانه غفارى رفته اند. پس به فكر سعيد افتاد كه نكند ماءمورين او را دستگير كنند. و همانطور كه قبلا گفته شد او تصميم گرفت براى نجات جان سعيد از خانه خارج شود. خوله هنگام خارج شدن از منزل به غلام خود سفارش كرد درِ اتاق را بسته و هر گاه پدرم احوالم را پرسيد به او بگو بعلت خستگى زياد خوابيده است و در را نيز بر روى خود بسته است .
خوله پس از نجات دادن سعيد به خانه برگشت و به آرامى به اتاق خود رفت تا پدرش از خارج شدن او چيزى نفهمد. وقتى وارد اتاق شد از شدت نگرانى نتوانست استراحت كند و هميشه دراين فكر بود كه چگونه عبدالله را نيز نجات دهد.
چيزى نگذشته بود كه سروصداى ماءمورين عمروعاص را در خانه پدرش ‍ شنيد، از صحبتهاى آنها فهميد كه عمروعاص به آنها دستور داده تا طرفداران على عليه السّلام را كه دستگير كرده بودند در رود نيل غرق كنند. او صداى پدرش را در حاليكه از خوشحالى مى خنديد ميشنيد و از اينكه چنين پدرى دارد بيزار بود. آنگاه به فكر عبدالله افتاد كه چگونه او را نجات دهد، لذا وقتى يقين حاصل كرد كه پدرش براى خوابيدن به اتاق خود رفته ، آهسته از منزل خارج شده و به طرف رود نيل حركت كرد، در كنار رود نيل با سعيد ملاقات كرد و پس از صحبتها و گفتگوهاى كه با هم داشتند قرار شد كه خوله غلام خود را به همراهى سعيد به كوفه بفرستد، فورا به خانه برگشت ، بلال خوابيده بود، با سرعت بلال را بيدار كرد و او را به اتاق خود برد.
خوله از بلال اطمينان داشت و مى دانست كه در راه رضايت او هر كارى را انجام مى دهد. سپس گفت : مى دانى چرا تو را بيدار كرده ام ؟ بلال گفت : خير نمى دانم ، اما هر چه بگوئى اطاعت مى كنم . خوله گفت : اگر كارى را به تو واگذار كنم حاضرى انجام بدهى ؟ بلال گفت : چطور انجام ندهم ، من غلام و فرمانبردار شما را هستم . خوله گفت : مى خواهم ماءموريت بسيار مهمى را به عهده ات بگذارم ، شايد به قيمت جانت تمام شود، آيا حاضرى آن را انجام دهى ؟ بلال گفت : مرگ در برابر رضايت شما ارزشى ندارد، من مطيع دستورات و اوامر شما هستم هر دستورى باشد اطاعت مى كنم . خوله گفت : آيا قضاياى امروز عين الشمس را شنيده اى ، آيا مى دانى كه عمروعاص با دستگير شدگان و هواداران على عليه السّلام چه كرد؟ بلال گفت : بله مى دانم ، عمروعاص دستور داد كه همه آنها را به قتل برسانند. خوله گفت : آيا از آنچه عمروعاص با هواداران على عليه السّلام نمود خوشحال شده اى ؟ بلال گفت : اگر سرورم خوشحال شده باشند منهم خوشحالم . خوله گفت : نظرت راجع به من چيست ؟ بلال گفت : فكر نمى كنم شما از اين كار خوشحال باشيد، زيرا با وجود اينكه پدرت از هواداران بنى اميّه است اما شما از دوستداران على عليه السّلام هستيد. خوله گفت : تو اين قضيه را از كجا فهميدى ؟ بلال گفت : هر چند من يك غلام ساده هستم ، اما سالهاست كه در خدمت شما هستم ، من از آنچه در دلتان مى گذرد آگاهم . اما حال كه مرا مجبور ساختى هر چه مى دانم برايتان مى گويم . من مى دانم شما در دفاع از امام على عليه السّلام از هيچ تلاشى دريغ نكرى ، خصوصا در شب گذشته ، كه من تمام اعمال شما زير نظر داشتم و ديدم كه در راه نجات آن جوان چگونه از خانه بيرون رفتيد.
خوله از اينكه بلال متوجه قضايا شده است تعجب كرد، اما بخاطر اينكه او نيز از هواداران على عليه السّلام است خوشحال شد و گفت : شما از قضاياى ديشب چه اطلاعاتى دارى ؟ بلال گفت : تو فكر مى كنى من واقعا از مسائل بى خبر بودم ؟ من از كوششى كه شما در راه نجات آن جوان در ساحل نيل كرديد مطلع هستم ، و ميدانم كه او نيز از جمله محكومين عمروعاص بود. خوله گفت : حال كه از تمام مسائل باخبرى ، بايد به تو بگويم الان اين جوان عازم كوفه است و از تو ميخواهم تا شتران را برداشته و به كوه مُقَطَّم ، كه او در آنجاست رفته و همراه او به كوفه بروى . و وقتى به نزد او ميروى مواظب باش ‍ كسى تو را نبيند و براى هيچ كس نيز حرفى نزن .
بلال پس از شنيدن حرفهاى خوله ، فورا به سوى شتران رفت تا آنها را باز كرده و حركت كند، اما خوله او را صدا زد و گفت : آفرين به تو اى بلال ! لحظه اى صبر كن تا مسئله ديگرى را به تو بگويم . بلال ! تو هم اكنون با اين جوان براى نجات جان على عليه السّلام به كوفه مى روى و بزودى شرح تمام كارها را از زبان او خواهى شنيد، اما سفارشى به تو مى كنم و آن اينكه مواظب اين جوان باش ، او از دوستداران على عليه السّلام ست و هرگاه ماءموريت شما به اتمام رسيد فورا او را همراه خود به فسطاط بياور، من از ابن ملجم كه پدرم به زور مى خواهد او را به عقد من درآورد متنفّرم ، آيا فهميدى چه گفتم ؟
بلال با شنيدن حرفهاى خوله تبسمى كرد و سر خود را به نشانه فهميدن حرفهاى او تكان داد و به زير انداخت . خوله گفت : برو در پناه خدا، اگر چه مى خواستم بيشتر با تو در اين باره صحبت كنم ، لكن وقت تنگ است ، انشاءالله صحيح و سالم برگردى . باز به تو مى گويم ، مواظب باش كه مبادا كسى تو را ببيند يا به كسى چيزى بگويى .
بلال در حاليكه خارج مى شد نگاهى به خوله كرد و با خود گفت : گويا هنوز با اينهمه خدمتى كه به او كرده ام به من شك دارد؟ آنگاه شتران را از منزل خارج كرده و همانطور كه قبلا گفته شد او به سعيد ملحق شده وبه سوى كوفه حركت كردند.
پس از رفتن بلال ، خوله به اتاق خود برگشت و براى اينكه بتواند به راحتى ، چند لحظه اى استراحت كند، با بستن درِاتاق به رختخواب خود رفت ، اما افكار و مسائلى كه با آن مواجه بود به او اجازه استراحت نمى داد. او در خود احساس و ميل شديدى به سعيد داشت . و از اين رو مى ترسيد كه نكند سعيد در كارش موفق نشود و نتواند حضرت را نجات دهد. دلهره عدم موفّقيّت بلال و سعيد و ايجاد مشكل در سر راه ماءموريّت آنها در راه نجات على عليه السّلام شديدا او را آزار مى داد. همچنين او در اين انديشه بود كه اگر پدرش از نبودن بلال در منزل سؤ ال كند چه جوابى بدهد، پس از مدّتى فكر به اين نتيجه رسيد كه به پدرش بگويد، بلال از منزل فرار كرده و نمى داند به كجا رفته است .
پدر خوله كه در آن شب فكر مى كرد دخترش در خانه است و در را بر روى خود قفل كرده تا استراحت كند، نتوانست او را ببيند، لذا در اول صبح به طرف اتاق خوله آمد و ديد باز هم در اتاق قفل شده است و بلال نيز در آنجا نيست ، آن گاه در را كوبيد، خوله با شنيدن صداى در بلند شد و در را براى پدرش باز كرد، خوله با ديدن پدر براى گمراه كردن او خميازه اى كشيد و پدرش نيز دست را بر روى شانه دخترش گذاشت و گفت : دخترم ! گويا هنوز ترس ديروز (زندانى كردن خوله در دير) از دلت بيرون نرفته است ؟
خوله گفت : نه پدرجان ، با داشتن پدرى چون شما خيالم راحت و آسوده است . پدر گفت : آفرين دخترم ، حالا بيا برويم با هم صبحانه بخوريم . آنگاه بلال را صدا زد تا صبحانه را حاضر كند اما جوابى نشنيد، پس رو به خوله نمود و گفت : پس بلال كجاست ؟ خوله گفت : درست نمى دانم ، ولى شايد به بازار رفته باشد؟ پدر مدتى منتظر بلال ماند اما خبرى از او نشد، لذا شخصى را به دنبال بلال فرستاد تا او را پيدا كند. ولى بلال را نيافتند. پس از چند ساعت مشاهده كرد كه شترانش نيز نيستند. هنگام ظهر بود با نيامدن بلال و شتران ناراحتى او زيادتر گرديد و براى آنها نگران شد. خوله كه نگرانى پدرش را ديد گفت : گويا او شترها را دزديده و فرار كرده است . بعدازظهر نيز پدرش عده اى را به اطراف شهر فرستاد تا بلال را پيدا كنند اما اثرى از او پيدا نكردند، پس يقين پيدا كرد كه فرار كرده است .
وقتى خوله اطمينان پيدا كرد كه پدرش حرفهايش را باور كرده است خوشحال شد. اما باز هم به فكر سعيد افتاد، او در اين فكر بود كه نكند سعيد و بلال دير به كوفه برسند و نتوانند توطئه قتل على عليه السّلام را خنثى كنند و اينهمه تلاش بيهوده باشد. اما او يقين داشت كه ، اگر چه ابن ملجم موفق به كشتن على عليه السّلام نيز بشود اما جان سالم بدر نمى برد و ياران آن حضرت او را مجازات خواهند كرد. در هر صورت او صبر كرد و مسائل را به قضا و قدر الهى سپرد.
مدتى پس از آن ، در يكى از شبهاكه پدر خوله به خانه آمده بود بسيار خوشحال به نظر مى رسيد، گويا خبرى را شنيده است كه اينقدر خوشحال است . خوله كنجكاو شد و خواست از قضيه سردرآورد. وقتى بر سر سفره شام نشستند مى خواست موقع خوردن غذا او را به حرف بكشاند، لذا قضيه دستگيرى هواداران على عليه السّلام را به ميان آورد، اما پدرش كه در حال غذا خوردن بود حرفى نزد و فقط تبسمى به خوله نمود. خوله نيز ديگر چيزى نگفت و منتظر شد تا غذاى پدرش تمام شود.
با تمام شدن غذا، پدر تبسمى به خوله كرد و گفت : تو مرا وادار كردى تا هيچگاه حرفى را كه از فاش شدنش مى ترسم برايت نگويم . خوله با تعجب گفت : پدرجان ! من از سوءظن شما به خودم تعجب مى كنم ، من دختر جوان محجبه اى هستم كه هميشه در خانه هستم و جز شما كسى را نمى شناسم كه با او درد دل كنم ، پس چگونه به من تهمت مى زنى كه من اسرارت را فاش ‍ مى كنم ؟ من تا به حال چه چيزى از حرفهايتان را افشا نموده ام ؟ آنگاه گريه كنان خود را به كنار كشيد.
پدر باز هم تبسمى كرد و گفت : من نگفتم شما راز مرا فاش كرده اى ، اما... و ساكت شد. خوله گفت : پس قضيه چيست پدر جان ! تو به من سوء ظن دارى و با اين كارت به من تهمت مى زنى و اين بسيار برايم ناخوشايند است كه پدرم به من اطمينان نداشته باشد. پدر گفت : تو خود بهتر ميدانى كه من هنوز معتقدم تو به دشمنان ما علاقه دارى و ... خوله با ناراحتى گفت : منظور شما از دشمن كيست ؟ پناه مى برم به خدا از اين تهمت ، شما چطور چنين تهمتى را به من مى زنى ؟
آنگاه دست از غذا كشيده و از روى سفره برخاست .
پدرش گفت : من مى دانم كه تو علاقه و محبت خاصى نسبت به دوستداران على دارى ، در حاليكه خود مى دانى على عليه السّلام با ما جنگ نمود و عده زيادى از ما را در جنگ نهروان به قتل رسانيد. من تو را به خاطر علاقه به على سرزنش نمى كنم چون من نيز در يك زمانى مثل تو از ياران او بودم ، اما بعد از جنگ صفين و ماجراى حكميت كه خلافت را از دست داد و در نتيجه معاويه جاى او را گرفت ، از او دور شدم ، و هميشه با او در ستيز هستم .
خوله با شنيدن حرفهاى پدرش كه فهميده بود او از دوستداران على عليه السّلام است ، احساس كرد اگر حقيقت را اظهار كند خود را به هلاكت خواهد انداخت ، لذا بناى انكار را در پيش گرفت و گفت : شما از كجا مى دانيد كه من به عقيده سابق خود پايبندم ؟ از وقتى كه عقيده شما نسبت به على عليه السّلام عوض شده ، عقيده من نيز نسبت به او تغيير كرده است ، تازه مگر من كى هستم كه در اين باره با شما مخالفت كنم .
پدرش گفت : اگر آنچه مى گويى درست باشد پس چرا حاضر نشدى با ابن ملجم ازدواج كنى ؟ در حاليكه ميدانستى اين مرد اقدام به كار بزرگى كرده است كه هيچيك از مسلمين حاضر به انجام آن نيست و آن قتل على است .
خوله با شنيدن حرفهاى پدرش سعى كرد به او بفهماند هيچگاه او را رد نكرده و هنوز هم به او ميل دارد لذا گفت : پدرجان ، شما اشتباه مى كنيد و در اين باره به من تهمت مى زنيد، من هيچگاه ابن ملجم را رد نكردم و او هنوز خواستگار من است و هرگاه از سفر برگشت مى تواند با من ازدواج كند، پس ‍ چطور مى گوئيد من او را قبول ندارم در حاليكه تا حال يك كلمه در رد او نگفته ام .
پدرش در حاليكه مشغول جدا كردن ران مرغ بود، خنديد و گفت : بله ، مى دانم تو چيزى نگفتى ، اما از برخوردهايت فهميدم چندان علاقه اى به او ندارى .
پدر پس از جدا كردن ران ، قطعه اى از آن را جدا كرد و به خوله تعارف كرد اما او از پذيرفتن آن امتناع ورزيد، پس به خوله گفت : از حرفهايم ناراحت نشو، اين را از دستم بگير و بخور. خوله گفت : تو با تهمت هاى كه به من مى زنى به من ظلم مى كنى ، من فكر مى كنم تو با من مثل دشمن معامله مى كنى ، حتى با اين سوء ظنى كه به من داشتى ، مرا در آن خانه تاريك حبس كردى . پدر گفت : دخترم تو مرا به ياد آن شب ناراحت كننده انداختى ، من خبرى در اين باره براى تو دارم ، اما حرفى به تو نمى زنم مگر اينكه به اين سئوال من پاسخ دهى . ((آيا تو در اطاعت پدرت هستى يا نه و آيا آنچه امر كند انجام مى دهى ؟)) خوله گفت : پدرجان شما به من سوء ظن دارى و مرا مخالف عقيده ات دانستى ، اما من در زندگى خود چيزى جز رضايت و خوشحالى شما را نمى خواهم . آنگاه پدرش تكه اى گوشت برداشت و به خوله گفت : حالا اين يك لقمه را بگير و بخور بعد گوش كن چه چيزى مى گويم . خوله نيز آن را گرفت و خورد.
پس از آن پدرش گفت : دخترم ! بايد مسئله اى را به تو بگويم و آن اين است كه عمروعاص متوجه آمدن دو مرد ناشناس از كوفه به اينجا شده است و آنها به فسطاط آمده اند تا با بزرگان و رؤ ساى هواداران على كه در عين الشمس جمع شده بودند ملاقات كنند، امير نيز دستور داد تا فورا همه آنهاى كه در آنجا جمع شده اند را دستگير كنند. آيا تو چيزى شنيده اى ؟ خوله گفت : يك چيزهاى شنيده ام اما كاملا نمى دانم چه شده است . پدر گفت : در بين دستگير شدگانى كه در آن شب در عين الشمس بودند، يكى از آن دو نفر را كه به نام عبدالله است دستگير كرده اند، اما ديگرى را نشناختم و او فرار كرده است و نمى دانيم الان كجاست .
عبدالله را هم همراه بقيه به دارالاماره جهت بازجويى بردند. پس از آن عمروعاص تصميم گرفت كه همه را به قتل برساند، اما من گفتم شايد با اين كار فتنه اى ايجاد شود لذا تصميم گرفت آنها را به نيل برده و به آب بياندازد، روز بعد فهميديم كه آنها را غرق كرده اند.
اين خبرها چيزى نبود كه خوله از آن اطلاعى نداشته باشد اما طورى وانمود كرد كه اصلا چيزى نمى داند. پدر خوله ادامه داد: من تا امروز چنين فكر مى كردم كه همه را غرق كرده اند. اما امروز كه در خانه امير بودم مشاهده كردم درِ يكى از اتاقها را قفل كرده اند. عصر امروز باز هم به خانه عمروعاص ‍ رفتم . ما درباره ابن ملجم و كارى كه در پيش گرفته صحبت مى كرديم وقتى به اينجا رسيديم ، امير تبسمى به من كرد كه گويا خبر جديدى دارد. با ديدن چنين حالتى كنجكاو شدم ، لذا از امير خواستم دليل اين امر را برايم بيان كند، اما عمروعاص ميل گفتن آن را نداشت تا بالاخره با اصرار زياد، رو به من كرد و گفت : آيا مى دانى در اين اتاقى كه قفل شده است كيست ؟ من گفتم : نه مولاى من ، نمى دانم و در شاءن من نيست كه از امير بپرسم چه كسانى در خانه او هستند. عمروعاص باخنده اى بلند گفت :
در آن اتاق شخصى را حبس كرده ام كه جان مرا از قتل نجات خواهد داد.
با شنيدن حرفهاى عمرو تعجب كردم و منتظر شدم تا توضيح بيشترى را بشنوم ، او گفت : دوست من ! در اين اتاق عبدالله اموى است كه آمدن او به فسطاط باعث شد تا هواداران على را دستگير كرده و به قتل برسانم .
خوله با شنيدن نام عبدالله فهميد كه همان دوست سعيد است و قلبش از خوشحالى به تپش افتاد اما دوست داشت كه بفهمد كه چه چيزى موجب نجات او شده است ؟
پدر خوله ادامه داد: من از سخنان عمرو تعجب كردم پس پرسيدم كه چگونه او تو را از مرگ نجات خواهد داد؟ امير گفت : عبدالله به من خبر داد كه دوستت ابن ملجم بهمراه دوستانش توطئه قتل على و تو را در يك روز كشيده اند. وقتى اين سخنان را از عبدالله شنيدم فكر كردم شايد او براى نجات خود چنين دروغى را ساخته است ، زيرا مى دانم ابن ملجم از هواداران ماست . لذا تصميم گرفتم تا روز 17 رمضان يعنى روز اجراى توطئه قتل او را در اتاق زندانى كنم ، پس از آن اگر خبرهايش صحيح بود او را آزاد مى كنم ، والا گردنش را خواهم زد.
با شنيدن حرفهاى عمروعاص بدنم به لرزه افتاد كه نكند به من سوءظن پيدا كرده باشد، پس فورا برايش قسم خوردم كه من غير از تصميم ابن ملجم در قتل على ، چيزى نمى دانستم . بعد از او پرسيدم آيا عبدالله نام توطئه گر را به شما گفت ؟ امير گفت : عبدالله اموى نام او را نمى داند. خوله گفت : پدر! پس از آن شما چه كرديد؟ پدرش گفت : دخترم ! حقيقت اين است كه نمى دانستم چطور صداقت و اخلاصم را نسبت به امير ثابت كنم ، زيرا مى ترسيدم بيشتر به من سوءظن پيدا كند. از اينرو تصميم گرفتم نسبت به ابن ملجم بدگوئى كنم و خود را نسبت به او خشمگين جلوه دهم و به او گفتم : اگر من اين مرد خائن را مى شناختم هيچگاه راضى به نامزدى او با دخترم نمى شدم ، اما از همين حالا دست او را از خوله قطع مى كنم . وقتى اين حرفها را به عمروعاص گفتم ، او رو به من كرد و گفت : اين قول و وعده براى من كافى نيست ، من دخترت خوله را خوب مى شناسم و مى دانم او چه دختر محترمى است لذا هميشه مايل بودم او را به عقد يكى از فرزندانم درآورم . اما اكنون تصميم دارم چنانچه حرفهاى اين جوان اموى درست باشد دخترت را براى او خواستگارى كنم ، زيرا اين جوان اموى قبل از آنكه فريب دوستداران على عليه السّلام را بخورد از هواداران ما بود.
خوله با شنيدن خبر زنده ماندن عبدالله بسيار خوشحال شد و به ذهنش ‍ رسيد كه علت نگفتن نام قاتل معاويه از طرف عبدالله به عمروعاص ، يقينا براى اين بوده است كه او نمى خواست عمروعاص اين خبر را به معاويه بدهد تا او نجات پيدا كند. اما با شنيدن مسئله خواستگارى و به جهت شرم و حيائى كه داشت ساكت شد و چيزى نگفت . او از اينكه از دست ابن ملجم رهائى مى يافت خيلى خوشحال بود.
پس از آن بياد سعيد و بلال افتاد كه كار آنها به كجا خواهد كشيد. خوله همچنان خود را به بى اطلاعى مى زد و لذا با تعجب پرسيد: آيا فكر مى كنى قضيه قتل عمروعاص صحت داشته باشد؟ پدرش گفت : بله ، فكر مى كنم چنين باشد، اما نظر تو درباره پيشنهاد خواستگارى عمروعاص چيست ؟ خوله ساكت شد و جوابى نداد. پدر گفت : نمى دانم معنى سكوت تو چيست ، اما تو مى دانى كه ما قادر به رد پيشنهاد امير نيستم .
خوله گفت : فعلا اين مسئله را به بعد موكول مى كنيم ، زيرا خوله چيزى جز كنيز و فرمانبردار شمانيست ، صبر مى كنيم تا وقتى كه امير آنرا تعيين كرده است و آن وقت تصميم مى گيريم . پدر گفت : البته ما صبر مى كنيم ، ولى اميدوارم خواستگار جديد لياقت تو را داشته باشد و مثل ابن ملجم خيانت كار نباشد. من از ميان سخنان امير فهميدم كه عبدالله مرد محترمى است ، او يك اموى است كه در منزل عثمان تربيت يافته است وليكن او را فريب داده و هوادار على نموده بودند اما حال به عقيده سابق خود برگشته است . او جوان رشيد و زيباى به نظر مى رسد زيرا من در شبى كه آنها را دستگير كرده بودند او را ديده ام .
خوله همچنان سكوت مى كرد و چيزى نمى گفت ، اما پدرش سكوت او را دليل بر رضايت او مى دانست ، پس از صرف غذا هر دوى آنها بلند شدند، خوله دست خود را داشته و به اتاق خود رفت . او در اين فكر بود كه با پيشنهاد پدر چه كند؟ اما خود را قانع نمود كه كارى جز صبر نمى توان كرد.
خوله هرگاه تنها مى شد به فكر سعيد و عشق و علاقه اى كه به او پيدا كرده بود مى افتاد، او مى ترسيد كه نكند عمروعاص او را به ازدواج عبدالله درآورد در حاليكه هنوز نمى دانست كار سعيد در كوفه به كجا خواهد انجاميد. او از زيركى و شجاعت عبدالله در شگفت بود زيرا عبداللّه توطئه قتل عمروعاص ‍ را به او گفته بود اما ماجراى كشتن معاويه را مخفى نگه داشته بود. خوله از اين مى ترسيد كه نكند خبر عبدالله به واقعيت تبديل نشود و در نهايت موجب كشتن عبدالله گردد.
ساعتها را با نگرانى و اضطراب سپرى مى كرد و چاره اى جز صبر و دل سپردن به قضا و قدر الهى نداشت . عبدالله نيز كه در خانه عمرو زندانى بود بسيار مضطرب و نگران بود كه اگر توطئه در موقع خود انجام نشود و قاتل منصرف شود چه پيش خواهد آمد.
-----------------------------------------------------
مؤ لف : جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page