بازار سامرا شلوغ بود. مردم به کسبوکار روزانه خویش مشغول بودند. علیبنخالد، قدمزنان طول بازار را طی کرد. سربازان حکومتی در حرکت بودند. مردی بلند قامت در غل و زنجیر، میان سربازان درحال حرکت بود. مردم بهسوی سربازان دویدند. علی بن خالد نیز باشتاب به آنسو دوید. علی بن خالد بهزحمت جمعیت را شکافت و نزدیک شد.
لحظه ای بعد در کنار یکی از سربازان بود. حال، بهخوبی چهره مرد زندانی را میدید. صورتی آفتابسوخته و موهایی پریشان داشت. لبهایش ترکخورده و آثار زخم و خونمردگی بر صورت و دست و پاهایش پیدا بود. علی بن خالد از سربازی که کنارش بود، پرسید: این مرد که در غل و زنجیر است، کیست؟ سرباز، به علی بن خالد نگریست. با دیدن لباس های یک دست سیاه او و سر ووضعش فهمید از صاحبمنصبان عباسی است. با لحن احترام آمیزی گفت: او را از شام آوردهایم. مدعی پیامبری شده است. او را به زندان سامرا میبردیم.
سربازان و مرد زندانی به راه خود ادامه دادند. علی بن خالد ایستاد و دور شدن آنها را نگریست. به ظاهرِ مرد زندانی نمیخورد آدم شیاد و کلاهبرداری باشد.
ساعتی بعد، علی بن خالد نزد رئیس زندان رفت. رئیس، او را شناخت و بهاحترامش برخاست. علی بن خالد گفت: درخواست کوچکی از شما داشتم. رئیس زندان گفت: امرتان را بفرمایید. علی بن خالد گفت: میخواستم چند دقیقه با زندانی تازه وارد صحبت کنم. رئیس پرسید: با پیامبر اهل شام! نکند شما هم از پیروانش هستید؟! علی بن خالد گفت: از شوخی بگذریم، اجازه میدهید او را دیدار کنم؟رئیس زندان گفت: شوخی کردم قربان! قصد توهین نداشتم. شما صاحب منصب دیوان هستید. بفرمایید، باهم برویم تا سیاهچال او را به شما نشان دهم.
زندانبان در انتهای راهرو، درِ سیاهچالی را باز کرد و علی بن خالد وارد سیاهچال شد. علی بن خالد خطاب به زندانی گفت: میگویند ادعای پیامبری کرده اى، آیا این سخن درست است؟ بنده خدا! مگر تو مسلمان نیستى؟ این سخن گزافی است که تو گفته اى؟ ممکن است خونت را بریزند. زندانی به صورت علی بن خالد خیره شد و گفت: من یکی از بندگان ناچیز خدا هستم. هیچ ادعایی نکرده ام. هرچه میگویند، دروغ محض است. حقیقت چیز دیگری است. اگر حوصله دارى، برایت بگویم. علی بن خالد گفت: گوش میکنم! بگو، فقط زود تا زندانبان نیامده است. زندانی گفت: اهل شام هستم. در شام محلی است که میگویند سر امام حسین(ع) را مدتی آنجا نصب کرده بودند. شبها به آن محل میرفتم و به ذکر خدا مشغول میشدم. در یکی از شبها ناگهان شخصی را جلوی خود دیدم. او را نشناختم. به من گفت: برخیز! برخاستم و به همراه او حرکت کردم. چند قدم بیشتر نرفته بودیم که دیدم در مسجد کوفه هستیم. از من پرسید: این مسجد را میشناسى؟ گفتم: آرى، مسجد کوفه است. در آنجا نماز خواندیم و سپس بیرون آمدیم. اندکی راه رفتیم. دیدم در مسجد پیامبر اکرم(ص) در مدینه هستیم. تربت پیامبر را زیارت کردیم، در مسجد نماز خواندیم و بیرون آمدیم. اندکی دیگر رفتیم، اینبار در مکه بودیم. مشغول طواف خانه خدا شدیم و سپس بیرون آمدیم. چند قدم رفتیم. باشگفتی متوجه شدم در شام هستیم. در همان محلی که مشغول عبادت بودم و آنشخص غریب از نظرم ناپدید شد. یکسال بعد، دوباره در شبی خلوت و تاریک، مرد غریبه به سراغم آمد و سفر سال پیش تکرار شد؛ سفری باور نکردنى! با خود اندیشیدم، شاید خواب باشم، اما بیدار بودم و با چشم خویش دوباره مسجد کوفه، مسجد پیامبر و خانه خدا را دیدم. وقتی به شام برگشتیم، مرد میخواست برود که دستش را گرفتم و سوگندش دادم تا خود را معرفی کند. او هم خودش را بهطور کامل برایم معرفی کرد و گفت: من، محمد بن على بن موسی بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن علی بن ابی طالب هستم.
سپس به علی بن خالد نگریست و لبخندزنان گفت: حال، فهمیدی او چه کسی بود؟ او امام جواد(ع) بود؛ ابن الرضا، امام شیعیان، من این ماجرا را برای چند نفر تعریف کردم. خبرش به محمد بن عبدالملک زیّات، وزیر معتصم عباسى رسید. بهدستور او، مرا در قید و بند به اینجا آوردند و حال، در این سیاه چال هستم. به دروغ شایع کرده اند که من ادعای پیامبری کرده ام. در این هنگام، صدای قدمهای زندانبان به گوش رسید. علی بن خالد از جا برخاست درحالیکه به سمت در میرفت، آهسته گفت: من باید بروم، میخواهی ماجرای تو را به زیّات بنویسم تا اگر از حقیقت ماجرا آگاه نیست، با خبر شود؟ من دوست او هستم.
مرد زندانى، گوشه سیاه چال کز کرد و آرام گفت: بنویس!
آفتاب درحال غروبکردن بود. علی بن خالد، نامه در دست، به دیدار وزیر خلیفه رفت. نامه را با واسطه بهدست وزیر رساند. پاسخ نامه خیلی زود رسید، وزیر جواب را پشت نامه علی بن خالد نوشته بود. کوتاه ومختصر: «به او بگو، از کسی که یکشبه اورا از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و بازگردانده، بخواهد از زندان نجاتش دهد!»
علی بن خالد با خواندن پاسخ محمد بن عبدالملک زیّات، اندوهگین به خانه بازگشت. شب تا صبح بیدار ماند. روز بعد، راهی زندان شد. باید به زندانی دلداری میداد و از او میخواست صبر و شکیبایی داشته باشد. به زندان که رسید، متوجه شد وضعیت غیر عادی است. نگهبانان با ناراحتی و اضطراب به اینطرف و آنطرف میرفتند. علی بن خالد جلوی سربازی را گرفت و پرسید:
اتفاقی افتاده؟ سرباز گفت: یکی از زندانیان گریخته! علی بن خالد پرسید: کدام زندانى؟ سرباز گفت: همان که ادعای پیامبری کرده بود، دیشب از سیاه چالش بیرون رفته است، البته در سیاه چال هنوز قفل است. نمیدانیم چگونه رفته، به زمین فرورفته یا به آسمان پرواز کرده است، هرچه جستوجو کردیم، اثری از او نیافتیم.
محمدعلی کعبى