«بانوی صُبح»
آن شب که در ضیافت نورانی رؤیایت، به تماشای بانوی آفتاب نشستی، نمیدانستی که بخت خواب زدهات، تو را به چه هوشیاری مستانهای کشانده است و قلم عشق بر پیشانی تقدیرت چه خطوطی رقم زده است!
حتی از پنجره خیالت هم نمیگذشت که روزی بیاید و خورشید، از مشرق چشمهای تو بر عالم بتابد. فقط وقتی تو را نرگس نام نهاد، احساس کردی عطر و بوی گل گرفتهای و به جای قطرات عرق، چکههای گلاب از چهرهات جاری شده است؛ بی آنکه بدانی «نرگس» نام گلی در مُصحف باغ آل طه است.
در انتظار شنیدن آیههای امید، عقیق دلت به خون نشست و رخسار بهاریات به خزان فراق، زرد شد و به جای پاسخی برای ابهام چشمهای سلطنتی روم، دیده بر هم میگذاشتی تا شاید دوباره به آن خیال مبارک راه یابی!
اما چیزی نگذشت که در ملکوت بیداری نگاهت، قاصدی از سرزمین یار آمد تا تو را به زیارت صبح ببرد. و تو به اندازه پلک بر هم زدنی، از دالان تاریکی شب جهلت به معبر درخشان اسلام مشرّف شدی و در پناه اسم یک مرد آسمانی، که حُسن سلوکش، نوازش دل غریبان بود، به عقد یازدهمین ستاره درآمدی!
خانهات به بزرگی کاخ پدریات نبود، اما همیشه بوی گل میداد و شوکت باغ را درنظرت خیالانگیز مینمود؛ اگرچه هنوز نمیدانستی که طلوعمهر، از بام خانه کوچک خوشبختی تو خواهدبود.
برای تو همین دلخوشی بس بود که وقتی امامت، تو را به حضور میطلبید، تمام وجودت سراسر عشق میشد، اما سرزمین طور قلب تو مقدستر از آن بود که قصه نیکبختیات، به همین نقطه نور، ختم شود. سینه سینای تو منتظر انکشاف حضور حق بود و تو از این حس مسعود، به وجد میآمدی!
... و دانستی که امانتدار وارث بانوی رؤیاهای دخترانه خود هستی!
و دوباره وجودت غرق بوی گل شد، گل نرگس!
نزهت بادی