مردک پست که عمری نمک حیدر خورد
نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد
ایستادم به نوک پنجۀ پا اما حیف
دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد
هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم
نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد
آه زینب تو ندیدی! به خدا من دیدم
مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد
سیلی محکم او چشم مرا تار نمود
مادر از من دوسه تا سیلی محکم تر خورد
لگدی خورد به پهلوم و نفس بند آمد
مادر اما لگدی محکم و سنگین تر خورد
حسن ازغصه سرش را به زمین زد، غش کرد
باز زینب غم یک مرثیۀ دیگر خورد
قصۀ کوچـه عجیب است (مهاجر) اما
وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد
شاعر : محمد بنواری