حرفی بزن ، سكوت تو جان مرا گرفت
فضه ، بگو كه انسیۀ من شفا گرفت
این گونه گریه كردن تو می كشد مرا
فضه ، نگو که ماه علی از جفا گرفت
من می روم كه بانوی خود را صدا كنم
این بغض چیست؟ راه گلویت چرا گرفت؟
ای خانه دار خانۀ حیدر بلند شو
زهرای من ، ببین دل خیبرگشا گرفت
عجل وفاتی تو، چه آورده بر سرت؟
بانو، دعای نیمه شبت گوئیا گرفت
با رفتنت شرر به دل مرتضی زدی
حتی خدا برای تو زهرا ، عزا گرفت
شوکّه شده حسین و حسن گریه می کند
زهرا بلند شو كه دل بچه ها گرفت
بانو چه گفته ای تو به زینب که این چنین
در گوشه ای نشست و دم كربلا گرفت؟
پنجاه سال بعد من و تو كنار هم
وقتی كه شمر، موی حسین از قفا گرفت
بعدش به جای پیرُهنی كه تو دوختی
آن پیكر مقطعه را بوریا گرفت
تو می روی و پشت سرت آب می شوم
شکر خدا که انسیۀ من شفا گرفت
شاعر : مصطفی گودرزی