عصر یکی از روزهای ماه رمضان بود. از شدت حرارت آفتاب کاسته شده بود و چند تکه ابر کوچک در آسمان دیده میشد. سید عباس از مدرسه بیرون آمد و برای خرید نان به نانوایی رفت. آن روز بر خلاف روزهای پیش، نانوایی خلوت بود. چند نان گرفت و بیرون آمد. در بین راه پیرمردی را دید که زیر سایهبان کوچکی نشسته بود و خرما میفروخت.
مقداری خرما خرید. به مدرسه برگشت و نان و خرما را در حجرهاش گذاشت. بیرون آمد. در حجره را قفل کرد و از مدرسه خارج شد. چیزی به غروب آفتاب نمانده بود و مردم نجف در تدارک افطار بودند. رفت و آمدها بیشتر شده بود و بازار شلوغ بود. سید عباس به سمت مرقد حضرت علی(ع) رفت. پیرمرد خرمافروش تمام خرماهایش را فروخته بود و آماده میشد به خانه برگردد. سید عباس وضو گرفت و وارد حرم شد. حرم شلوغ بود. مردم زیادی به آنجا آمده بودند. زن و مرد، پیر و جوان همه مشغول زیارت بودند. بعضی قرآن و زیارت نامه میخواندند. سید عباس به سمت ضریح رفتشمیم روحنوازی فضا را پر کرده بود. هر موقع به حرم مولا میآمد آرامش عجیبی در وجود خود احساس میکرد. آرامشی که از غم غربت میکاست و سالهای دوری از پدر و مادر و وطن را برایش قابل تحمل میساخت. ساعتی بعد صدای بانگ اذان از گلدسته های حرم در شهر نجف پیچید و مردم برای خواندن نماز جماعت مغرب و عشا، صفوف بهم پیوستهای تشکیل دادند. سید عباس به آنان پیوست. بعد از نماز گوشه خلوتی را پیدا کرده و مشغول خواند قرآن شد. آنگاه بار دیگر به سمت ضریح رفت و دستهایش را در آن حلقه زد. نگاهی دیگر به قبر مولا انداخت و بعد از آنجا دور شد. قرص ماه کامل بود و نور ملایم آن کوچه های شهر را روشن کرده بود.
سید به مدرسه رسید وارد شد و به سمت حجره اش رفت. حسابی گرسنه بود. مقابل حجره ایستاد. دست در جیب کرد تا کلید را بیرون بیاورد و قفل در را باز کند. اما کلید در جیبش نبود. جیب دیگرش را گشت. آنجا هم نبود. با ناامیدی نگاهش را به زمین انداخت. تمام مدرسه را گشت. از کنار حجره ها گذشت. طلاب مشغول افطار بودند. آنان با دین او تعارف کردند ولی سید عباس بیتوجه به تعارفشان پرسید:
- کسی یک کلید پیدا نکرده. کلید حجرهام را گم کرده ام!
پاسخ طلاب منفی بود. سید با ناامیدی از مدرسه بیرون آمد و به سمتحرم رفت. شاید کلید را در راه گم کرده بود. نگاهش به زمین بود و بیهوده به دنبال کلید میگشت. گرسنگی امانش را بریده بود. پریشان خاطر و ناامید به جستجوی خود ادامه میداد. ناگاه به حاج سید مرتضی کشمیری برخورد.
- سلام حاج آقا
- علیکم السلام آسید عباس! چی شده؟ نگاهت به زمینه. دنبال چیزی میگردی؟
- کلید حجره ام را گم کردهام. دنبالش میگردم.
- ناراحت نباش. بیا بریم مدرسه ات. خدابزرگ است.
آن دو راهی مدرسه شدند. حاج سید مرتضی پیشاپیش قدم برمیداشت. و سید عباس به دنبالش حرکت میکرد. وارد مدرسه شدند.
- حجره ات کدام است آسید عباس؟
- آنجاست. آن یکی که درش بسته است.
حاج سید مرتضی مقابل در حجره ایستاد. قفل را در دست گرفت و آن را برانداز کرد. سید عباس با تعجب او را نگاه میکرد.
- میگویند هر کس نام مادر حضرت موسی را بداند و بر قفل بسته بخواند باز میشود. آیا جده ما حضرت فاطمه(س) از مادر موسی کمتر است؟ من الآن بانو را صدا میزنم آسید عباس!
قلب سید عباس به شدت می تپید و با شگفتی به حرف های حاج سید مرتضی فکر میکرد.
- یا فاطمه زهرا!
مدرسه در آرامش شبانه خود فرو رفته بود و ماه از ورای پنجره یکی از حجره های آن دو مرد را نگاه میکرد که دیرتر از بقیه روزه داران نجف، روزه خود را با نان و خرما باز میکردند.