سلمان گوید:من به نزد وى رفته گفتم:من به دین شما متمایل شده و رغبتى پیدا کردهام و مایل هستم در این کلیسا نزد تو بمانم و تو را خدمت کنم و از تو درس دین بیاموزم و با تو نماز گزارم.کشیش پذیرفت و من به کلیسا درآمده نزد او ماندم.ولى پس از چندى متوجه شدم که او مرد ریاکار و پستى است،مردم را به دادن صدقه و خیرات وادار مىکرد ولى چون پولهاى صدقه را به نزد او مىآوردند آنها را براى خود برمىداشت و دینارى به فقرا نمىداد و چندان جمعآورى کرد که مجموع پول و طلاى او به هفت خم سر بسته رسید.
سلمان گوید:من از رفتار او بسیار بدم آمد،تا اینکه مرگش فرا رسید و پس از مرگ او نصارى جمع شدند تا او را دفن کنند،من بدانها گفتم:این مرد بدى بود به شما دستور مىداد صدقه بدهید و چون پولهاى صدقه را نزد او مىآوردید همه را براى خود نگه مىداشت و دینارى از آنها به مستمندان و فقرا نمىداد!گفتند:از کجا این مطلب را دانستى؟گفتم:من از پولهایى که او روى هم انباشته خبر دارم و حاضرم جاى آن را به شما هم نشان دهم،گفتند:کجاست؟من جاى آنها را به آنان نشان دادم،و آنها آن هفت خم سربسته پر از پول و طلا را از آنجا بیرون آورده و گفتند:با این وضع ما هرگز بدن او را دفن نخواهیم کرد،پس جسد او را بر دارى کشیده و سنگسارش کردند.سپس مرد روحانى دیگرى را آورده و به جایش در کلیسا گذاردند .
سلمان گوید:من به خدمت او اقدام کردم و او مردى پارسا و زاهد بود و کسى را از او پرهیزکارتر و زاهدتر ندیده بودم،نمازهاى پنجگانه را از همه کس بهتر مىخواند و شب و روزش به عبادت مىگذشت.
من به او بسیار علاقهمند شدم و به درجهاى او را دوست داشتم که تا به آن روز به کسى بدان اندازه محبت پیدا نکرده بودم،روزگار درازى با او به سر بردم تا اینکه مرگ او نیز فرا رسید،بدو گفتم:من سالیان درازى را در خدمت تو گذراندم و چندان به تو علاقهمند شدم که چیزى را تاکنون به این اندازه دوست نداشتهام اکنون که مرگ تو فرا رسیده مرا به که وامىگذارى که در خدمت او باشم؟و چه دستورى به من مىدهى،گفت:اى فرزند!مردم عوض شدهاند و بسیارى از دستورهاى دینى را از دست دادهاند،من کسى را سراغ ندارم که بر طبق وظایف مذهبى عمل کند جز مردى که در موصل است و نام او را گفت:پس تو به نزد او برو.
چون از دنیا رفت من به موصل به نزد همان کسى که گفته بود رفتم و بدو گفتم:فلان کشیش شامى از دنیا رفت و به من سفارش کرده به نزد تو بیایم و تو را به من معرفى کرده تا در خدمت تو باشم،پس به من اجازه داد نزدش بمانم و براستى او را نیز مرد خوبى دیدم و بدانچه رفیق شامیش عمل مىکرد او نیز بدانها مواظبت داشت.
چندان طول نکشید که مرگ او هم فرا رسید،بدو گفتم:فلان کشیش مرا به نزد تو فرستاد و به من دستور داد که به نزد تو بیایم و اکنون مرگ تو فرا رسیده به من بگو پس از تو به کجا و به نزد که بروم؟او گفت:اى فرزند به خدا من جز مردى که در نصیبین (12) است کسى را سراغ ندارم.
پس من به نصیبین آمدم و به نزد آنکس که معرفى کرده بود رفتم و جریان را بدو گفته نزد او ماندم و او را نیز مرد نیکى یافتم،چیزى نگذشت که مرگ او هم فرا رسید بدو گفتم:تو مىدانى که من به سفارش کشیش موصلى به نزد تو آمدم اکنون تو چه دستور مىدهى و مرا به که وامىگذارى؟
گفت:اى فرزند به خدا قسم من کسى را سراغ ندارم که تو را به او بسپارم جز مردىکه در عموریه (13) است اگر مایل بودى به نزد او برو که تنها اوست که به راه و روش ما زندگى مىکند.
چون او از دنیا رفت من به عموریه رفتم و سرگذشت خود را براى او گفتم اجازه داد نزدش بمانم،و راستى او مرد نیکى بود و به روش کشیشان پیشین روزگار مىگذرانید و من در نتیجه کسب و کارى که داشتم چند رأس گاو و گوسفند پیدا کرده بودم،پس مرگ او نیز فرا رسید بدو گفتم:با این سرگذشتى که از من مىدانى اکنون تو به من چه دستور مىدهى و به که سفارشم مىکنى؟گفت:اى فرزند به خدا من احدى را سراغ ندارم که تو را به سوى او روانه کنم ولى همین اندازه به تو بگویم:زمان بعثت آن پیغمبرى که به دین ابراهیم(ع)مبعوث شود نزدیک شده آن پیغمبرى که میان عرب ظهور کند،و به سرزمینى مهاجرت کند که اطرافش را زمینهایى که پر از سنگهاى سیاه است فرا گرفته و آن سرزمین نخلهاى خرماى بسیارى دارد.آن پیغمبر داراى علایم و نشانههایى است:هدیه را مىپذیرد،از صدقه نمىخورد،میان دو کتفش مهر نبوت است.اگر مىتوانى بدان سرزمین بروى زود برو.
- پینوشتها -
12.نصیبین نام شهرى است در عراق که سر راه موصل به شام قرار گرفته.
13.عموریه شهرى بوده در ترکیه و در زمان معتصم مسلمانان آنجا را فتح کردند و چنانکه حاجى نورى گوید:همان شهر بورساى کنونى است که یکى از شهرهاى آباد و خرم ترکیه است.
سلمان در خدمت کشیش بزرگ شام (2)
- بازدید: 1401