پیش از این در احوالات هاشم بن عبد مناف گفته شد که مادر عبد المطلب زنى بود به نام سلمى اهل«یثرب»(که بعدا به مدینه موسوم گردید)و هاشم در سفرى که به آن شهر کرد او را به ازدواج خویش درآورد و به همین جهت عبد المطلب نیز سنینکودکى را در مدینه گذراند تا وقتى که مطلب عموى وى به مدینه رفت و او را با خود به مکه آورد.
سلمى که از قبیله بنى النجار بود برادرانى در مدینه داشت که داییهاى پدرى رسول خدا(ص)بودند،از این رو مادرش آمنه تصمیم گرفت فرزند خود را براى دیدار آنها به مدینه ببرد و به دنبال همان تصمیم به مدینه آمد و پس از چندى که در مدینه ماند به سوى مکه مراجعت کرد.
آمنه در مراجعت به مکه در جایى به نام«ابواء» (14) بیمار شد و همانجا از دنیا رفت و به خاک سپرده شد.
آمنه،هنگامى که خواست به مدینه برود ام ایمن راـکه از اهل حبشه و کنیز وى بودـهمراه خود به مدینه برد و در مراجعت هنگامى که از دنیا رفت ام ایمن رسول خدا را برداشته و به مکه آورد و از آن پس پرستارى آن حضرت را به عهده داشت و رسول خدا نیز تا پایان عمر از او به نیکى یاد مىکرد و او را مادر خطاب مىفرمود،و محبتهاى زیادى بدو فرمود که شاید در جاى خود مذکور گردد.
عبد المطلب که از جریان مطلع شد بیش از پیش در نگهدارى نوه خویش همتگماشت و سفارش بیشترى در این باره به ام ایمن کرد،و از جمله سخنان وى که پس از مرگ آمنه به ام ایمن گفت این بود که بدو گفت:
اى ام ایمن از فرزندم غافل مشو که اهل کتاب عقیده دارند وى پیامبر این امت خواهد بود .
و از آن پس هرگاه عبد المطلب مىخواست غذایى بخورد ابتداء دستور مىداد محمد را بیاورند و سپس با او غذا مىخورد.
از اتفاقاتى که در این سالهاى زندگى رسول خدا(ص)افتاد یکى آن بود که آن حضرت به چشم درد سختى مبتلا گردید که در مکه نتوانستند او را معالجه کنند و عبد المطلب ناچار شد آن حضرت را به نزد راهبى که در عکاظـو به قولى در جحفهـسکونت داشت و در معالجه چشم مهارتى داشت ببرد،عبد المطلب آن حضرت را به نزد راهب برد و به پشت دیر او رفته او را صدا زد ولى راهب پاسخى نداد،ناگهان دید لرزهاى در دیر افتاد و راهب وحشتزده بیرون آمد و گفت :کیست؟و چون از جریان مطلع شد و چهره رسول خدا را دید رو به عبد المطلب کرده گفت:
ـبدان که این فرزند پیغمبر این امت خواهد بود و درد چشم وى بزودى برطرف خواهد شد و ترسى از این ناحیه بر او متوجه نیست،او را به دیار خود بازگردان و از اهل کتاب او را نگهبانى کن که او را نربایند.
و از جمله آنکه چند سال در مکه خشکسالى شد و مردم به تنگ آمدند و براى چارهجویى به نزد عبد المطلب که بزرگ قریش بود رفتند،عبد المطلب که مىدانست فرزندش در پیشگاه خداى تعالى ارج و مقامى دارد او را به همراه خود برداشت و به کوه ابو قبیس رفت و آن حضرت را روى دست خود بلند کرده و براى آمدن باران به درگاه خدا دعا کرد و باران بسیارى آمد که مردم مکه و اطراف آنرا سیراب نمود.
در تاریخ آمده که گروهى از مردم«بنى مدلج»که در علم قیافه شناسى معروف بودند به عبد المطلب گفتند:
از این کودک نگهبانى کن که ما جاى پایى شبیهتر به آن جاى پایى که در مقام ابراهیم است از جاى پاى او ندیدهایم!عبد المطلب که این سخن را شنید سفارش آنحضرت را به ابو طالب کرد و بدو گفت:بشنو اینان چه مىگویند!
این جریانات سبب شده بود که روز به روز علاقه عبد المطلب به آن حضرت بیشتر و زیادتر گردد تا جایى که نسبت به هیچ کدام از فرزندان خود به آن مقدار محبت نشان ندهد و اوقات خود را بیشتر با او به سر برد و کمال مراقبت را در نگهدارى او بنماید.
بارى طولى نکشید که مقدرات الهى مصیبت تازهاى براى آن حضرت پیش آورد و عبد المطلب را نیز از رسول خدا گرفت و او را به سوگ نشاند.
- پینوشتها -
14.فاصله ابواء تا مدینه 30 میل و تا جحفه 23 میل است.
وفات آمنه و داستانهاى دیگرى از عبد المطلب
- بازدید: 1429