صدای بال فرشته که می آمد، مرد، چهره اش گلگون میشد و رایحه گلهای بهشتی، سراسر وجودش را که نه... چهار سوی خانه محقرش را عطرآگین میکرد.
اصلاً، وقتی لب به سخن میگشود، بوی سیب از دهانش می تراوید؛ گویی اینکه در باغ سیب نشسته باشی.
کافی بود که دست هایش را به طرف بالا دراز کند و یک «یا الله» بگوید، آسمان دلش فرو میریخت و از صمیم دل، باران بودنش را به زیر قدم های مرد (علیه السلام) میریخت؛ امام موسی کاظم علیه السلام را میگویم.
تمام گلبوته ها، حسرت این را داشتند که صورتشان، به قدوم این مرد مزین شود و هر پرنده ای، آرزوی این را داشت که مرغ آسمان خانه او باشد.
ـ نجمه خاتون هم احساس عجیبی داشت؛ گویی در خود نمیگنجید.
درد ملایمی تمام وجودش را به بازی گرفته بود؛ دردی که برای او خیلی شیرین بود. خورشید، مثل همیشه تنگ غروب، به خون نشسته بود و داشت صورت خونین خود را پشت کوهها مخفی میکرد. جیرجیرک ها، از گوشه و کنار باغ های مدینه، سرگرم شادی بودند و گلهای باغ که خود را آماده میکردند تا برای مسافری که در راه بود، لبخند بزنند؛ لبخندی که صبح یکی از روزهای خوب مدینه شکفته میشد و تنگ غروب یکی از روزهای قم می پژمرد.
آن طرف تر هم ـ در سرزمین آریائی ها ـ زمین در خود آرام نداشت و بهشت، خودش را آماده میکرد تا فرشی برای زیر قدم های مهمان تازه باشد.
مولود تازه می آمد تا خدا به خاطر او، یک در از هشت در بهشت خود را به او هدیه کند و «قم»، مدخل بهشت باشد.
قرار بود که «امام کاظم» و «نجمه خاتون» صاحب دختری شوند که شفیع روز قیامت باشد و آبروی دهر و معصومه زمان؛ معصومه ای که وامدار مادرش زهرا (سلام الله علیها) باشد و عمّه اش «زینب» (سلام الله علیها). معصومه ای که باید مثل یک نگین بدرخشد و بهشت را تقدیم اهالی ولایت کند.
برخیز جبرئیل؛ کلبه با صفای موسی کاظم علیه السلام را نور باران کن.
برخیز و بگو که فوج فوج، قابله های بهشتی، برای نجمه خاتون نازل شوند و ملائکه اش عرش، با دستانی پر از «سندس» و «طوبی» خانه امام موسی بن جعفر علیه السلام را گلباران کنند.
برخیز و زمین را سرشار از نعمت کن؛ که «معصومه» در راه است.
ـ شب، حال و هوای دیگری دارد و آسمان، تمام ستارگان خود را به زیر پاهای زمین ریخته است و دریاها، همه مملو از رقص ستارگان شده اند.
زمین از تمام زوایای آسمان نور باران میشود.
ماه به تمام کوچه های مدینه سَرَک میکشد که مبادا کسی دلخور باشد.
باران، نم نمک می بارد و نسیم ملایمی، کوچه پس کوچه های مدینه را جارو میکشد و «یا کریم ها»، نغمه شادکامی سر داده اند که ناگهان صدای صلوات، سکوت شب را میشکند و فاطمه معصومه (سلام الله علیها) متولد میشود.
مرد، وضو میگیرد و قطرات آب با بی میلی تمام از سر انگشتان مرد به زمین میریزد؛ امام کاظم(علیه السلام) را میگویم. به خانه برمی گردد. طفل را بین دو دست میگردد و قطره اشکی در صورت او میدرخشد «اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِین»
ـ چه حالی دارد، پرنده بودن و دل به ضریح بی بی بستن!
آخر پدر بزرگ میگفت که کبوتران حرم بیبی، دل ندارند. مگر نمیبینی که نمیتوانید جایی بروند؟! او میگفت که کبوترها، دلهایشان را به ضریح بیبی گره زده اند و به خاطر همین، دیوانه وار، طواف مرقدش را میکنند،
پدر بزرگ میگفت: کاش ما هم کبوتر بودیم و فقط یک بار هم که شده، پرهای اشتیاق خود را روی آسمانش میگستردیم و برای همیشه پروانه او میشدیم.
اشارات :: دی 1382، شماره 56
ابراهیم قبله آرباطان