مولوی جلال الدین محمد رومی که سروش کتاب مثنویاش را عشقنامه نامیده است، در کتاب فیه ما فیه – متن ۲۲۰ – حکایت در بیان اسلام آوردن عُمَر ، میگوید:
عمر بن خطاب پدرش را مثل گوسفند ذبح کرد و سر برید و با شمشیر آغشته به خون، همراه سر پدرش در کوی و برزن مانور قدرت داد!
فیه ما فیه مولانا – متن ۲۲۰ – حکایت در بیان اسلام آوردن عُمَر
عُمَر رضی الله عَنهُ پیش از اسلام به خانۀ خواهرِ خویشتن درآمد، خواهرش قرآن میخواند: طه مَا أَنْزَلْنَا[1]، به آوازِ بلند. چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد. عُمَر شمشیر برهنه کرد و گفت: البتّه بگو که چه میخواندی و چرا پنهان کردی؟ واِلّا گردَنَت را همین لحظه به شمشیر بِبُرّم، هیچ امان نیست. خواهرش عظیم ترسید و خشم و مَهابتِ[2] او را میدانست. از بیمِ جان مُقِرّ شد. گفت: از این کلام میخواندم که حق تعالی در این زمان به محمّد عَلَیْهِ السَّلام فرستاد. گفت: بخوان تا بشنوم. سورۀ طه را فروخواند. عُمَر عظیم خشمگین شد و غضباش صدچندان گشت، گفت: اکنون اگر تو را بِکُشم، این ساعت زبون کُشی باشد. اوّل بِرَوَم سَرِ او را ببُرَّم، آن گاه به کارِ تو پَردازم. همچنان از غایتِ غضب با شمشیرِ برهنه روی به مسجدِ مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نهاد. در راه چون صَنادیدِ[3] قریش او را دیدند، گفتند: هان، عُمَر قَصدِ محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد، از این بیاید. زیرا که عُمَر عظیم با قوَّت و رُجولیَّت بود و به هر لشکر که روی نهادی، البتّه غالِب گشتی و ایشان را سرهای بریده نِشان آوردی، تا به حَدّی که مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همیشه میفرمود که: خداوندا دینِ مَرا به عُمَر نُصرَت دِه یا به ابوجَهل[4]، زیرا این دو در عَهدِ خود به قوَّت و مردانگی و رُجولیّت مَشهور بودند. و آخِر چون مُسلمان گشت، همیشه عُمَر میگریستی و میگفتی: یا رَسول الله وای بر من اگر بوجَهل را مُقدَّم میداشتی و میگفتی که خداوندا دینِ مَرا به ابوجَهل نُصرت دِه یا به عُمَر. حالِ من چه بودی؟ و در ضَلالت میماندَمی.
فیالجُمله در راه با شمشیرِ برهنه روی به خانۀ رسول نهاد. در آن میان جبرئیل عَلَیْهِ السَّلام وَحی آورد به مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که اینک یا رسولَ الله عُمَر میآید تا روی به اسلام آوَرَد، در کنارش گیر. همین که عُمَر از دَرِ خانه درآمد، مُعیّن دید که تیری از نور بپرّید از مُصْطَفی و در دلش نشست، نعرهای زد، بیهوش بیفتاد. مِهری و عشقی در جانش پدید آمد و میخواست که در مُصطفی گداخته شود از غایتِ مُحبّت، و مَحو گردد. گفت: اکنون یا نبیَّ الله ایمان عَرض فرما و آن کلمۀ مُبارک بگوی تا بشنوم. چون مُسلمان شد، گفت: اکنون به شکرانۀ آن که به شمشیرِ برهنه به قصدِ تو آمدم و به کفّارتِ آن، بعد از این از هر که نقصانی در حقِّ تو بشنوم فِیالْحال[5] امانش ندهم و بدین شمشیر سَرش را از تن جُدا گردانم. از خانه بیرون آمد، ناگاه پدرش پیش آمد، گفت: دین گردانیدی؟. فِیالحال سَرش را از تن جُدا کرد و شمشیرِ خونآلود در دست میرفت . صَنادیدِ قُریش شمشیر خونآلود دیدند، گفتند: آخِر، وَعده کرده بودی که سَر آورَم، سَر کو؟ گفت: اینک سَر، گفت: این سَر را از اینجا بُردی، گفت: نی، این آن سَر نیست. اکنون بنگر که عُمَر را قَصد چه بود و حق تعالی را از آن مُراد چه بود، تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد.
شمشیر به کَفْ، عُمَّر در قَصدِ رَسول آید
در دامِ خدا اُفْتَد وَزْ بَختْ، نَظَر یابَد[6]
اکنون اگر شما را نیز گویند که: چه آوردید؟ بگویید: سَر آوردیم. گویند: ما این سَر را دیده بودیم، بگویید: نی، این آن سَر نیست، این سَری دیگر است. سَر آن است که در او سِرّی باشد و اگر نی، هزار سَر به پولی نیرزد.
——————
[1] آیۀ ۱ و بخشی از آیۀ ۲ سورۀ طه: طه، قرآن را بر تو نازل
[2] بزرگی و شکوه
[3] بزرگان و اشراف
[4] ابوالحکم عمروبن هشام بن مغیرة مخزومی مشهور به ابوجهل از اشراف قریش و از مشرکان بنام مکه و از مخالفین سرسخت اسلام و پیامبر (ص) بود.
[5] در دَم
[6] بیت هشتم از غزل ۵۹۸ مولانا
عمر بن خطاب سر پدرش را برید و به همه نشان داد
- بازدید: 1052