حوالی ظهر بود. خورشید به شدت میتابید؛ آن قدر که هیچ سایهای را جا نگذاشته بود. گویا این آخرین فرصت خورشید برای تابیدن است. گویا خورشید میداند شبهای نموری در راه است و تا سر در گریبان غروب فرو ببرد و شاخههای وسیعش را از روی تن تفتیده زمین جمع کند، سایههای غریب شب از راه میرسند.
خورشید در تدارک تابیدن بینظیر بود. خورشید با همه نورش میخواست آخرین میوه مطبوع تابستانیاش را به زمین هدیه دهد. خورشید نگران، خورشید مهربان چنان سخن میگفت که تاکنون نگفته بود وآنچنان صریح میتابید که تاکنون نتابیده بود.
ای زمین، ای زمینیان! روزهای هفته گواهتان، آیا من نجاتبخش شما از زمستان جهل نبودم؟ اختلافهای شما را از بین نبردم و اوس و خزرجیان را با هم برادر نکردم؟
ای او میدانست که میدانند و حتی میفهمند، چه میخواهد. او میدانست این سفارش ابدی چقدر بر آنها گران است و نام على که نقطه وحدتبخش باید میشد، شروع یک امتحان است.
سایه خورشید تا آخرین لحظههای غروب حضور داشت، ولی چه شد که ناگهان سایههای سیاه بلند شدند و دیگر هیچکس او را نشناخت.
مگر آن روز که آسمان شاهد دو خورشید شد که یکى بازوی دیگری را در دست گرفته بود، از یاد بردنی بود؟ آن روز که حوالی ظهر بود و نور، هیچ سایهای را جا نگذاشته بود.
آن روز که صدای تکبیر آمد؛ صدای تکبیر پیامبر مدنی که گفت: «اَللهُ اَکْبَرَ عَلی اِکْمالِ الدِّیِنِ وَ اِتْمامِ النِّعْمَةَ وَ رِضَی الرَّبِّ بِرِسالَتِی وَ الْوِلایَةِ لِعَلِیِّ مِنْ بَعْدِى؛ بزرگ است پروردگار در کامل کردن دین و به نهایت رساندن نعمت و خداوند به فرستادگی من و جانشین على پس از من خشنود شد.» کجا هستند سنگهای تفتیده و شاخههای خشکیده بیابان آن روز که گواهی دهند تمام صحرا پر از ندای «مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِیٌ مَوْلاهُ» شده بود؟
ای غدیر خم، زبان بگشاى! ای زینهای منبر شده، سخن بگویید؟ و ای خیمهای که پیامبر دستور داد على در آن بنشیند و جماعت برای عرض تبریک ولایت بر او وارد شوند، کجایی که شهادت بدهی به آن هزاران نفری که صدای فرستاده پروردگار را شنیدند، امیدی نیست.
به زبانهایی که قفل خواهند شد، به سرودههایی که فراموش خواهند شد و تبریکهایی که انکار میشوند، امیدی نیست.
ای زمین! تو در آینده شاهد باش. ای آسمان! تو سخن بگو که شاهد دو خورشید در یک روز بودى؛ آن روز که خورشیدی بازوی خورشیدی دیگر را در دست داشت.
چه اعلان مبارکی است! این دست پدیده بیمانند آفرینش است که بالا رفته است.
او اقیانوسی است که رودها و دریاهای فضیلت از هر کجا خود را به عظمتش پیوند میدهند.
او هرگاه زاده میشد، فراتر از زمان خود میبود و راز ناشناخته بودنش پایان نمییافت.
او در منطقهای از انسانیت است که هیچ رد پایی در آن یافت نمیشود. ذوالفقارش الف خمیده انسانیت بینظیر اوست.
او در آخرین نقطه کمال بشری قرار داد.
او که در عین مهربانی و عطوفت، سلحشور مقاومتهای بیمانند است.
چرا شیطان در میان جمعیت پرسه میزند؟ گاه میایستد و در گوش کسی چیزی میگوید و به او لبخند میزند؟
آفتاب به شدت میتابد، ولی هنوز سایه وسوسهای از تیررس نور به دور مانده است. آنگاه که عدهای بلند میشوند و نقاب میگذارند، پیش میروند و میگویند: «بَخٍّ بَخٍّ لَکَ یا ابْنَ اَبِی طالِبٍ».
محمدعلی کعبى
اشارات :: آذر 1388 - شماره 127