چگونه از تو دل ببرد کسی که دل از او بردی؟!
وقتی که تنها بود، یاریاش کردی؛ وقت غمها، بهترین غمخوار او بودی؛ بار مشکلات را مردانه به شانه گرفتی و پا به پای او راه آمدی.
چرا نگرید، مردی که حامی خویش را از دست داده؛ مردی که مرگ، سرمایهاش را غارت کرده؛ مردی که خدیجه، همه چیزش بود؟! این روزهای خاکستری، روزهای تلخ محمد صلیاللهعلیهوآله است. غمی به سنگینی کوه، روی دلش نشسته و راه نفس کشیدنش را بسته است. روح محمد صلیاللهعلیهوآله در فراق خدیجه علیهاالسلام میسوزد و جسمش آب میشود. او به روزهای بیخدیجه علیهاالسلام میاندیشد و آه میکشد؛ به روزهای خاکستری پس از او فکر میکند و اشک میریزد. «غم فراق تو در باورم نمیگنجد».
اشک و شروه
ابر، خون گریه میکند و باد، شروه میخواند. ماه، سرگردان، کوچه پس کوچههای آسمان را میدود و شیون میکند.
روح آسمان گُر گرفته و شهر، در سکوتی ملالانگیز، فرو رفته است. محمد صلیاللهعلیهوآله بغض تاریک ضریح چشمهایش را میشکند و آرام آرام، میبارد ؛ بغض کال خود را لقمه لقمه فرو میخورد و آرامتر گریه میکند؛ اما هنوز هجرت خورشید، در باورش نمیگنجد. از چهرهاش، ناباوری میبارد. آتشی در دلش، شعلهور شده است. بلند میشود و سرش را به سمت آسمان میچرخاند و میگوید: «خدایا! خدیجه مهمان توست، او را به تو سپردم؛ از حبیبهات پذیرایی کن و به محمد صلیاللهعلیهوآله بندهات صبر عنایت فرما».
بهزاد پودات
متن ادبی «روزهای خاکستری»
(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)
- بازدید: 5634