فصل سوم: در دلايل ومعجزات امام على نقى عليه السلام است

(زمان خواندن: 12 - 24 دقیقه)

اكتفا مى كنيم به ذكر چند خبر:
نگين گرانبها
اول ـ در (اءمـالى) ابن الشيخ از منصورى وكافور خادم مروى است كه در سرّ من ر.ى حـضـرت هـادى عـليـه السـلام همسايه اى دات كه اورا يونس نقاش ‍ مى گفتند وبيشتر اوقـات خـدمت آن حضرت مى رسيد وآن جناب را خدمت مى نمود. يك روز وارد شد خدمت آن جناب در حـالتـى كـه مـى لرزيـد وعـرض كـرد: اى سـيـد مـن! وصـيـت مـى كـنـم كـه بـا اهل بيت من خوب رفتار كنى، حضرت فرمود: مگر چه خبر است؟ وتبسم مى كرد. عرض كرد كه موسى بن بغا يك نگينى به من داد كه آن را نقش كنم وآن نگين از خوبى قيمت نداشت من چـون خـواسـتم آن نگين را نقش كنم شكست و دوقسمت شد وروز وعده فردا است وموسى بن بغا [يا] مرا هزار تازيانه مى زند يـا خـواهـد كـشـت. حـضـرت فـرمـود: ايـنـك بـروبـه منزل خود تا فردا شود همانا چيزى نخواهى ديد مگر خوبى. روز ديگر صبحگاهى خدمت آن حـضـرت رسـيـد عرض كرد پيك موسى به جهت نگين آمده است. فرمود: برونزد اونخواهى ديـد جـز خـيـر وخـوبـى. آن مـرد ديـگـربـاره گـفـت كـه الحـال مـن نزد او روم چه بگويم؟ حضرت فرمود: توبرونزد اووگوش كن چه با تومى گـويـد هـمـانـا جـز خـوبـى چـيـز ديـگر نخواهد بود. مرد نقاش رفت وبعد از زمانى خندان بـرگـشـت و عرض كرد: اى سيد من! چون رفتم نزد موسى مرا گفت: جوارى من در باب آن نگين با هم مخاصمت كردند آيا ممكن مى شود كه اورا دونصف كنى تا دونگين شود كه نزاع ومـخـاصـمـه آنـهـا بر طرف شود. حضرت چون اين بشنيد خدا را حمد كرد و فرمود: چه در جواب اوگفتى؟ گفت: گفتم مرا مهلت بده تا فكرى در امر آن كنم، حضرت فرمود: خوب جواب گفتى.(1)
نعمت ايمان وعافيت
دوم ـ شـيـخ صـدوق در (اءمـالى عـ(از ابوهاشم جعفرى روايت كرده كه گفت: وقتى فـقـر وفاقه بر من شدت كرد خدمت حضرت امام على نقى عليه السلام شرفياب شدم پس مرا اذن داد پس چون نشستم فرمود: ابوهاشم! كدام نعمتهاى خدا را كه به توعطا كرده مى تـوانـى ادا وشـكر آن كنى؟ ابوهاشم گفت ندانستم چه جواب گويم، پس خود آن حضرت ابـتـدا كـرد فـرمود: ايمان را روزى توكرد پس حرام كرد به سبب آن بدن تورا بر آتش وروزى كرد تورا عافيت تا اعانت كرد تورا بر طاعت وروزى كرد تورا قناعت پس حفظ كرد تـورا از ريـخـتـن آبـرويت، اى ابوهاشم! من ابتدا كردم تورا به اين كلمات به جهت آنكه گـمـان كـردم كه تواراده كرده اى كه شكايت كنى نزد من از آنكه با تواين همه انعام كرده وامر كردم كه صد دينار زر سرخ به تودهند بگير آن را.(2)
مـؤ لف گـويـد: كـه از ايـن حـديـث شـريـف اسـتـفـاده شـود كـه ايـمـان از افـضـل نـعـم الهـيـه اسـت وچـنـيـن اسـت زيـرا كـه قـبـول شـدن تـمـام اعمال منوط به آن است.
ودر مجلد پانزدهم [چاپ قديم] (بحار) است:
(بابُ الرِّضا بِمَوْهِبَةِ الاِيمانِ وَ اِنَّهُ مِنْ اَعْظَم النِّعَم فَنَسْئَلُ اللّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالى اَنْ يُثَبِّتَ الايمانَ فى قُلُوبِنا وَ يُطهِّرَ الدِّيوانَ مِنْ ذُنُوبِنا).(3)
وبـعـد از ايـمـان، نعمت عافيت است، فَنَسْئَلُ اللّهَ تَعالى الْعافِيَةَ، عافِيَةَ الدُّنْيا وَ الا خِرَة.
روايـت شده كه خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله وسلم عرض شد كه اگر من درك كـردم شب قدر را چه از خداوند خود بخواهم؟ فرمود: عافيت را وبعد از عافيت، نعمت قناعت اسـت، روايـت شـده در ذيـل آيـه شـريـفـه: (مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَكِرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فـَلَنُحْيِيِنَّهُ حَياةٌ طَيِّبَةً) (4) كه ظاهر معنى آن اين است كه هر كه بكند عـمـل صـالح يـعـنـى كـردار شـايـسـتـه از مـرد يـا زن واومـؤ مـن بـاشـد چـه عـمـل بـاشـد چـه عـمـل بـدون ايمان استحقاق جزاء ندارد البته اورا زندگانى دهيم در دنيا زنـدگـانـى خـوش. سـؤ ال شـد از مـعصوم عليه السلام كه اين حيات طيبه كه زندگانى خـوش بـاشد چيست؟ فرمود: قناعت است.(5) واز حضرت صادق عليه السلام روايـت اسـت كـه فـرمـود: هـيـچ مالى نافعتر نيست از قناعت به چيز موجود.(6) فـقـيـر گـويـد: كـه روايـات در فـضـيـلت قـنـاعـت بـسـيـار اسـت ومـقـام گـنـجـايـش نقل ندارد.
نقل شده كه به حكيمى گفتند: ديدى توچيزى را كه از طلابهتر باشد؟ گفت: بلى، قناعت اسـت وبـه هـمـيـن مـلاحـظه كلام بعض حكما كه گفته (اِسْتِغْناؤُكَ عَنِ الشَّى ء خَيْرٌ مِنْ اسـْتـِغـْنـائِكَ بـِهِ). گفته شده كه ديوجانس كلبى كه يكى از اساطين حكماء يونان بود، مرديم متقشف وزاهد بوده وچيزى اندوخته نكرده بود وماءوايى براى خود درست ننموده بـود وقـتـى اسـكـنـدر اورا بـه مـجـلس خـود دعـوت نـمـود، آن حـكـيـم بـه رسـول اسـكـنـدر فـرمود كه بگوبه اسكندر آن چيز كه تورا منع كرده از آمدن به نزد من هـمان چيز مرا باز داشته از آمدن به نزد تو، آنچه تورا منع كرده سلطنت تواست، وآنچه مرا بازداشته قناعت من است.
(وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ): (7)
وَجَدْتُ الْقَناعَةَ اَصْلَ الْغِنى

وَ صِرْتُ بِاَذْيالِها مُمْتَسِكُ

فَلاذايَرانى عَلى بابِهِ

وَ لاذايَرانى بِهِ مُنْهَمِك

وَ عِشْتُ غَنِيّا بِلادِرْهَمٍ

اَمُرُّ عَلَى النّاسِ شِبْهَ الْمَلِكِ(8)

وَ لِمُوْلانا اَبى الْحَسَنِ الرّضا عليه السلام:
لَبِسْتُ بُالْعِفَّةِ ثَوْبَ الْغَنِى

وَ صِرْتُ اَمْسى شامِخَ الرَّاْسِ

لَسْتُ اِلَى النَّسْناسِ مُسْتَانِسا

لكِنَّنى آنِسُ بِالنّاسِ

اِذا رَاءَيْتُ التَّيْهَ مِنْ ذِى الْغِنى

تِهْتُ عَلَى التَّائِه بِالْياسِ

ما اِنْ تَفاخَرْتُ عَلى مُعْدِمٍ

وَ لاتَضَعْضَعْتُ لافْلاسٍ

تعليم معجزه آساى 73 زبان
سـوم ـ ابـن شـهـر آشـوب وقطب راوندى از ابوهاشم جعفرى روايت كرده اند كه گفت: خدمت حـضـرت امـام على نقى عليه السلام شرفياب شدم پس با من به زبان هندى تكلم كرد من نـتـوانـسـتم درست جواب دهم ودر نزد آن حضرت ركوه اى بود مملواز سنگريزه پس يكى از سنگريزه ها را برداشت ومكيد پس نزد من افكند من آن را در دهان گذاشتم وبه خدا سوگند كـه از خـدمـت آن جـنـاب بـرنـخـاسـتـم مـگـر آنـكـه تـكـلم مى كردم به هفتاد وسه زبان كه اول آن زبان هندى باشد.(9)
حيوان سريع السير
چـهـارم ـ ونـيـز از ابـوهاشم جعفرى روايت شده كه گفت: شكايت كردم به سوى مولاى خود حـضـرت امـام عـلى نـقى عليه السلام كه چون از خدمت آن حضرت از سرّ من راءى مرخص مى شوم وبه بغداد مى روم شوق ملاقات آن حضرت را پيدا مى كنم ومرا مركوبى نيست سواى ايـن يـابـوكـه دارم وآن هـم ضعف دارد واز آن حضرت خواستم كه دعايى كند براى قوت من بـراى زيـارتش، حضرت فرمود: (قَوّاكَ اللّهُ يا اَباهاشِمٍ وَ قَوّى بِرْذَوْنَكَ). خدا تورا قوت دهد وقوت دهد يابوى تورا.
پـس از دعـاى آن حـضـرت چـنـان بـود كـه ابـوهـاشم نماز فجر در بغداد مى گذاشت وبر يـابـوى خـود سـوار مـى گـشـت وآن هـمـه مـسافت مابين بغداد وسامره را طى مى كرد و وقت زوال هـمـان روز را بـه سـامره مى رسيد واگر مى خواست برمى گشت همان روز به بغداد واين از دلايل عجيبه بود كه مشاهده مى گشت.(10)
آينده سامراء
پـنـجـم ـ در (امالى) شيخ طوسى از حضرت امام على نقى عليه السلام روايت شده كـه فـرمـود: آمـدم سـرّ مـن راءى از روى كـراهت واگر بيرون شوم نيز از روى كراهت خواهد بود، راوى گفت: براى چه سيد من؟ فرمود: به جهت خوبى هواى آن وگوارا بودن آب آن وقلت درد در آن.
(ثُمَّ قالَ عليه السلام: تُخْرَبُ سُرَّ مَنْ رَاءْى حَتّى يَكُونَ فيها خانٌ وَ بَقّالٌ لِلْمارَّةِ وَ عَلامَةُ تَدارُكِ خَرابِها تَدارُك الْعمارَةِ فى مَشْهَدى مِنْ بَعْدى).(11)
علت شيعه شدن يك اصفهانى
ششم ـ قطب راوندى روايت كرده كه جماعتى از اهل اصـفهان روايت كرده اند كه مردى بود در اصفهان كه اورا عبدالرحمن مى گفتند واوبر مذهب شـيـعـه بـود بـه او گـفـتـنـد بـه چـه سـبـب تـوديـن شـيـعـه را اخـتـيـار كـردى وقـائل بـه امـامت حضرت امام على نقى عليه السلام شدى؟ گفت: به جهت معجزه اى كه از اومـشـاهـده كـردم وحـكـايـت آن چـنـان بـود كـه مـن مـردى فـقـيـر وبـى چـيـز بـودم وبـا ايـن حـال صـاحـب زبـان وجـراءت بـودم. در يـكـى از سـالهـا اهـل اصـفـهـان مـرا بـا جـمـاعـتـى بـه جـهـت تـظـلم بـه نـزد متوكل فرستادند چون ما به نزد متوكل رفتيم روزى بر در خانه اوبوديم كه امر شد به احـضـار عـلى بـن محمّد بن الرضا عليهم السلام، من از شخصى پرسيدم كه اين مرد كيست كـه مـتـوكـل امـر كـرده به احضار آن؟ گفت: اومردى است از علويين كه رافضه اورا امام مى دانـنـد، پـس از آن گـفـت: مـمـكـن اسـت مـتـوكـل اورا خـواسـتـه بـاشـد بـراى آنـكـه اورا بـه قـتـل رساند. من با خود گفتم كه از جاى خود حركت نمى كنم تا اين مرد علوى بيايد و اورا مشاهده كنم پس ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد مردم به جهت احترام در طرف راست وچـپ راه اوصـف كـشـيـدنـد واورا مـشـاهـده مـى كـردنـد پـس چون نگاه من بر اوافتاد محبت اودر دل مـن جـاى گـرفـت پـس شـروع كـردم در دعـا كـردن كـه خـداونـد شـرّ مـتـوكـل را از اوبـگـردانـد وآن جـنـاب از مـيـان مـردم مـى گـذشـت در حـالى كـه نـگـاهـش به يـال اسـب خـود بـود وبـه جـاى ديـگـر نـگـاه نـمـى كـرد تـا بـه مـن رسـيـد ومـن هـم مشغول به دعا در حق اوبودم پس چون محاذى من شد روى خود به من كرد و فرمود: خدا دعايت را مستجاب كند وعمرت را طولانى ومال واولادت را بسيار گرداند. چون من اين را بشنيدم مرا لرزه گـرفـت ودر مـيان رفقايم افتادم، پس ايشان از من پرسيدند كه تورا چه مى شود؟ گـفـتـم: خـيـر اسـت وحـال خـود را بـا كـسـى نـگـفـتـم. چـون برگشتم به اصفهان خداوند مال بسيار به من عطا كرد وامروز آنچه من اموال در خانه دارم قيمتش به هزار درهم مى رسد سـواى آنـچه بيرون خانه دارم وده اولاد هم مرا روزى شد وعمرم هم از هفتاد تجاوز كرده ومن قائلم به امامت كسى كه از دل من خبر داده ودعايش در حق من مستجاب شده.(12)
حكايت زينب دروغگو
هـفـتـم ـ ونـيـز قـطـب راونـدى نـقـل كـرده روايـتـى كـه مـلخـصـش آن اسـت كـه در ايـام مـتـوكـل زنـى ادعـا كـرد كـه مـن زيـنـب دخـتـر فـاطـمـه زهـرا عـليـهـا السـلام مـى بـاشـم. مـتـوكـل گـفـت: كـه از زمـان زيـنـب تـا بـه حـال سـالهـا گـذشـتـه وتـوجـوانـى؟ گـفـت: رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم دسـت بـر سـر مـن كـشـيـد ودعـا كـرد كـه در هـر چـهـل سـال جـوانـى من عود كند. متوكل مشايخ آل ابوطالب واولاد عباس وقريش را طلبيد همه گـفـتـنـد: اودروغ مـى گـويـد، زيـنـب در هـمـان فـلان سال وفات كرده. آن زن گفت: ايشان دروغ مى گويند، من از مردم پنهان بودم كسى كه از حـال مـن مـطـلع نـبـود تـا الحـال كـه ظـاهـر شـدم. مـتـوكـل قسم خورد كه بايد از روى حجت ودليـل ادعـاى اورا بـاطـل كرد. ايشان گفتند: بفرست ابن الرضا را حاضر كنند شايد اواز روى حـجـت كـلام ايـن زن را بـاطـل كـند. متوكل آن حضرت را طلبيد وحكايت را با وى بگفت، حـضـرت فـرمـود: دروغ مـى گـويـد زيـنـب در فـلان سـال وفـات كـرد. گـفـت: ايـن را گـفـتـنـد، حـجـتـى بـر بـطـلان قـول او بـيـان كـن. فـرمـود: حـجـت بـر بـطلان قول اوآنكه گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است اورا بفرست نزد شيران اگر راست مى گويد شيران اورا نمى خورند، مـتـوكـل بـه آن زن گـفت: چه مى گويى؟ گفت: مى خواهد مرا به اين سبب بكشد، حضرت فرمود: اينجا جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند هر كدام را كه خواهى بفرست تا اين مطلب معلوم توشود.
راوى گفت: صورتهاى جميع در اين وقت تغيير يافت بعضى گفتند چرا حواله بر ديگرى مـى كـنـد وخـودش نـمـى رود. مـتـوكـل گـفت: يا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمى روى؟ فـرمـود: مـيـل تـواسـت اگـر خـواهـى مـن بـه نـزد سـبـاع مـى روم، مـتـوكـل اين مطلب را غنيمت دانست گفت: خود شما نزد سباع برويد. پس نردبانى نهادند و حضرت داخل شد در مكان سباع ودر آنجا نشست شيران خدمت آن حضرت آمدند واز روى خضوع سـر خـود را در جـلوآن حـضرت بر زمين مى نهادن آن حضرت دست بر ايشان مى ماليد وامر كـرد كـه كـنـار رونـد، تـمـام بـه كـنـارى رفـتـنـد واطـاعـت آن جـنـاب را مـى نمودند. وزير مـتـوكـل گـفـت: اين كار از روى صواب نيست آن جناب را زود بطلب تا مردم اين مطلب را از اومـشـاهـده نـكنند. پس آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيران دور آن حـضرت جمع شدند وخود را بر جامه آن حضرت مى ماليدند حضرت اشاره كرد كه بـرگردند برگشتند، پس ‍ حضرت بالاآمد وفرمود: هركس گمان مى كند كه اولاد فاطمه اسـت پـس در ايـن مـجـلس بـنـشـيـنـد. ايـن وقـت آن زن گـفـت كـه مـن ادعـاى بـاطـل كـردم ومـن دخـتـر فـلان مـردم وفـقـيـرى مـرا بـاعـث شـد كـه ايـن خـدعـه كـنـم مـتـوكـل گـفـت: اورا بـيـفـكـنـيـد نـزد شـيـران تـا او را بـدرنـد، مـادر متوكل شفاعت اورا نمود ومتوكل اورا بخشيد.(13)
هـشـتـم ـ شـيـخ مفيد وغيره از خيران اسباطى روايت كرده اند كه گفت: وارد مدينه شدم وخدمت حـضـرت امـام على نقى عليه السلام مشرف گشتم، حضرت از من پرسيد كه واثق چگونه بـود حـالش؟ گـفـتـم: در عـافـيـت بـود ومـن ده روز اسـت كـه از نـزد اوآمـدم، فـرمـود: اهـل مـديـنـه مـى گـويـنـد اومرده است؟ عرض كردم: من از همه مردم عهدم به اونزديكتر است واطـلاعـم بـه حـال اوبـيـشـتـر است. فرمود: اِنَّ النّاسَ يَقُولُونَ اِنَّهُ قَدْ ماتَ؛ يعنى مردم مى گـويـنـد كـه واثـق مـرده اسـت. چـون ايـن كـلام را فرمود، دانستم كه از مردم، خود را اراده فـرمـوده، پـس فـرمـود كـه جـعـفـر چـه كـرد؟ عـرض كـردم: بـه بـدتـريـن حـال در زندان محبوس بود. فرمود: همانا اوخليفه خواهد بود، سپس ‍ فرمود: ابن زيات چه مـى كـنـد؟ گـفـتـم: امـر مـردم به دست اوبود وامر، امر اوبود. فرمود: رياست اوبر اوشوم خـواهـد بود. پس مقدارى ساكت شد آن حضرت وبعد فرمود: نيست چاره از اجراء مقادير اللّه واحـكـام الهـى، اى خـيـران بـدان كـه واثـق مـرد و جـعـفـر مـتـوكـل بـه جـاى اونـشـست وابن زيات كشته گشت. عرض كردم: كى واقع شد اين وقايع فدايت شوم؟ فرمود: بعد از بيرون آمدن توبه شش روز.(14)
مـؤ لف گـويـد: واثـق هـارون بـن مـعـتـصـم خـليـفـه نـهـم بـنـى عـبـاس اسـت وجـعـفـر متوكل برادر اواست كه بعد از اوخليفه شد وابن زيات محمّد بن عبدالملك كاتب صاحب تنور مـعـروف اسـت كـه در ايـام مـعـتـصـم وواثـق بـه امـر وزارت اشـتغال داشت وچون متوكل خليفه شد اورا بكشت چنانكه در باب معجزات حضرت جواد عليه السلام به آن اشاره كرديم.

اكتفا مى كنيم به ذكر چند خبر:
نگين گرانبها
اول ـ در (اءمـالى) ابن الشيخ از منصورى وكافور خادم مروى است كه در سرّ من ر.ى حـضـرت هـادى عـليـه السـلام همسايه اى دات كه اورا يونس نقاش ‍ مى گفتند وبيشتر اوقـات خـدمت آن حضرت مى رسيد وآن جناب را خدمت مى نمود. يك روز وارد شد خدمت آن جناب در حـالتـى كـه مـى لرزيـد وعـرض كـرد: اى سـيـد مـن! وصـيـت مـى كـنـم كـه بـا اهل بيت من خوب رفتار كنى، حضرت فرمود: مگر چه خبر است؟ وتبسم مى كرد. عرض كرد كه موسى بن بغا يك نگينى به من داد كه آن را نقش كنم وآن نگين از خوبى قيمت نداشت من چـون خـواسـتم آن نگين را نقش كنم شكست و دوقسمت شد وروز وعده فردا است وموسى بن بغا [يا] مرا هزار تازيانه مى زند يـا خـواهـد كـشـت. حـضـرت فـرمـود: ايـنـك بـروبـه منزل خود تا فردا شود همانا چيزى نخواهى ديد مگر خوبى. روز ديگر صبحگاهى خدمت آن حـضـرت رسـيـد عرض كرد پيك موسى به جهت نگين آمده است. فرمود: برونزد اونخواهى ديـد جـز خـيـر وخـوبـى. آن مـرد ديـگـربـاره گـفـت كـه الحـال مـن نزد او روم چه بگويم؟ حضرت فرمود: توبرونزد اووگوش كن چه با تومى گـويـد هـمـانـا جـز خـوبـى چـيـز ديـگر نخواهد بود. مرد نقاش رفت وبعد از زمانى خندان بـرگـشـت و عرض كرد: اى سيد من! چون رفتم نزد موسى مرا گفت: جوارى من در باب آن نگين با هم مخاصمت كردند آيا ممكن مى شود كه اورا دونصف كنى تا دونگين شود كه نزاع ومـخـاصـمـه آنـهـا بر طرف شود. حضرت چون اين بشنيد خدا را حمد كرد و فرمود: چه در جواب اوگفتى؟ گفت: گفتم مرا مهلت بده تا فكرى در امر آن كنم، حضرت فرمود: خوب جواب گفتى.(1)
نعمت ايمان وعافيت
دوم ـ شـيـخ صـدوق در (اءمـالى عـ(از ابوهاشم جعفرى روايت كرده كه گفت: وقتى فـقـر وفاقه بر من شدت كرد خدمت حضرت امام على نقى عليه السلام شرفياب شدم پس مرا اذن داد پس چون نشستم فرمود: ابوهاشم! كدام نعمتهاى خدا را كه به توعطا كرده مى تـوانـى ادا وشـكر آن كنى؟ ابوهاشم گفت ندانستم چه جواب گويم، پس خود آن حضرت ابـتـدا كـرد فـرمود: ايمان را روزى توكرد پس حرام كرد به سبب آن بدن تورا بر آتش وروزى كرد تورا عافيت تا اعانت كرد تورا بر طاعت وروزى كرد تورا قناعت پس حفظ كرد تـورا از ريـخـتـن آبـرويت، اى ابوهاشم! من ابتدا كردم تورا به اين كلمات به جهت آنكه گـمـان كـردم كه تواراده كرده اى كه شكايت كنى نزد من از آنكه با تواين همه انعام كرده وامر كردم كه صد دينار زر سرخ به تودهند بگير آن را.(2)
مـؤ لف گـويـد: كـه از ايـن حـديـث شـريـف اسـتـفـاده شـود كـه ايـمـان از افـضـل نـعـم الهـيـه اسـت وچـنـيـن اسـت زيـرا كـه قـبـول شـدن تـمـام اعمال منوط به آن است.
ودر مجلد پانزدهم [چاپ قديم] (بحار) است:
(بابُ الرِّضا بِمَوْهِبَةِ الاِيمانِ وَ اِنَّهُ مِنْ اَعْظَم النِّعَم فَنَسْئَلُ اللّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالى اَنْ يُثَبِّتَ الايمانَ فى قُلُوبِنا وَ يُطهِّرَ الدِّيوانَ مِنْ ذُنُوبِنا).(3)
وبـعـد از ايـمـان، نعمت عافيت است، فَنَسْئَلُ اللّهَ تَعالى الْعافِيَةَ، عافِيَةَ الدُّنْيا وَ الا خِرَة.
روايـت شده كه خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله وسلم عرض شد كه اگر من درك كـردم شب قدر را چه از خداوند خود بخواهم؟ فرمود: عافيت را وبعد از عافيت، نعمت قناعت اسـت، روايـت شـده در ذيـل آيـه شـريـفـه: (مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَكِرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فـَلَنُحْيِيِنَّهُ حَياةٌ طَيِّبَةً) (4) كه ظاهر معنى آن اين است كه هر كه بكند عـمـل صـالح يـعـنـى كـردار شـايـسـتـه از مـرد يـا زن واومـؤ مـن بـاشـد چـه عـمـل بـاشـد چـه عـمـل بـدون ايمان استحقاق جزاء ندارد البته اورا زندگانى دهيم در دنيا زنـدگـانـى خـوش. سـؤ ال شـد از مـعصوم عليه السلام كه اين حيات طيبه كه زندگانى خـوش بـاشد چيست؟ فرمود: قناعت است.(5) واز حضرت صادق عليه السلام روايـت اسـت كـه فـرمـود: هـيـچ مالى نافعتر نيست از قناعت به چيز موجود.(6) فـقـيـر گـويـد: كـه روايـات در فـضـيـلت قـنـاعـت بـسـيـار اسـت ومـقـام گـنـجـايـش نقل ندارد.
نقل شده كه به حكيمى گفتند: ديدى توچيزى را كه از طلابهتر باشد؟ گفت: بلى، قناعت اسـت وبـه هـمـيـن مـلاحـظه كلام بعض حكما كه گفته (اِسْتِغْناؤُكَ عَنِ الشَّى ء خَيْرٌ مِنْ اسـْتـِغـْنـائِكَ بـِهِ). گفته شده كه ديوجانس كلبى كه يكى از اساطين حكماء يونان بود، مرديم متقشف وزاهد بوده وچيزى اندوخته نكرده بود وماءوايى براى خود درست ننموده بـود وقـتـى اسـكـنـدر اورا بـه مـجـلس خـود دعـوت نـمـود، آن حـكـيـم بـه رسـول اسـكـنـدر فـرمود كه بگوبه اسكندر آن چيز كه تورا منع كرده از آمدن به نزد من هـمان چيز مرا باز داشته از آمدن به نزد تو، آنچه تورا منع كرده سلطنت تواست، وآنچه مرا بازداشته قناعت من است.
(وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ): (7)
وَجَدْتُ الْقَناعَةَ اَصْلَ الْغِنى

وَ صِرْتُ بِاَذْيالِها مُمْتَسِكُ

فَلاذايَرانى عَلى بابِهِ

وَ لاذايَرانى بِهِ مُنْهَمِك

وَ عِشْتُ غَنِيّا بِلادِرْهَمٍ

اَمُرُّ عَلَى النّاسِ شِبْهَ الْمَلِكِ(8)

وَ لِمُوْلانا اَبى الْحَسَنِ الرّضا عليه السلام:
لَبِسْتُ بُالْعِفَّةِ ثَوْبَ الْغَنِى

وَ صِرْتُ اَمْسى شامِخَ الرَّاْسِ

لَسْتُ اِلَى النَّسْناسِ مُسْتَانِسا

لكِنَّنى آنِسُ بِالنّاسِ

اِذا رَاءَيْتُ التَّيْهَ مِنْ ذِى الْغِنى

تِهْتُ عَلَى التَّائِه بِالْياسِ

ما اِنْ تَفاخَرْتُ عَلى مُعْدِمٍ

وَ لاتَضَعْضَعْتُ لافْلاسٍ

تعليم معجزه آساى 73 زبان
سـوم ـ ابـن شـهـر آشـوب وقطب راوندى از ابوهاشم جعفرى روايت كرده اند كه گفت: خدمت حـضـرت امـام على نقى عليه السلام شرفياب شدم پس با من به زبان هندى تكلم كرد من نـتـوانـسـتم درست جواب دهم ودر نزد آن حضرت ركوه اى بود مملواز سنگريزه پس يكى از سنگريزه ها را برداشت ومكيد پس نزد من افكند من آن را در دهان گذاشتم وبه خدا سوگند كـه از خـدمـت آن جـنـاب بـرنـخـاسـتـم مـگـر آنـكـه تـكـلم مى كردم به هفتاد وسه زبان كه اول آن زبان هندى باشد.(9)
حيوان سريع السير
چـهـارم ـ ونـيـز از ابـوهاشم جعفرى روايت شده كه گفت: شكايت كردم به سوى مولاى خود حـضـرت امـام عـلى نـقى عليه السلام كه چون از خدمت آن حضرت از سرّ من راءى مرخص مى شوم وبه بغداد مى روم شوق ملاقات آن حضرت را پيدا مى كنم ومرا مركوبى نيست سواى ايـن يـابـوكـه دارم وآن هـم ضعف دارد واز آن حضرت خواستم كه دعايى كند براى قوت من بـراى زيـارتش، حضرت فرمود: (قَوّاكَ اللّهُ يا اَباهاشِمٍ وَ قَوّى بِرْذَوْنَكَ). خدا تورا قوت دهد وقوت دهد يابوى تورا.
پـس از دعـاى آن حـضـرت چـنـان بـود كـه ابـوهـاشم نماز فجر در بغداد مى گذاشت وبر يـابـوى خـود سـوار مـى گـشـت وآن هـمـه مـسافت مابين بغداد وسامره را طى مى كرد و وقت زوال هـمـان روز را بـه سـامره مى رسيد واگر مى خواست برمى گشت همان روز به بغداد واين از دلايل عجيبه بود كه مشاهده مى گشت.(10)
آينده سامراء
پـنـجـم ـ در (امالى) شيخ طوسى از حضرت امام على نقى عليه السلام روايت شده كـه فـرمـود: آمـدم سـرّ مـن راءى از روى كـراهت واگر بيرون شوم نيز از روى كراهت خواهد بود، راوى گفت: براى چه سيد من؟ فرمود: به جهت خوبى هواى آن وگوارا بودن آب آن وقلت درد در آن.
(ثُمَّ قالَ عليه السلام: تُخْرَبُ سُرَّ مَنْ رَاءْى حَتّى يَكُونَ فيها خانٌ وَ بَقّالٌ لِلْمارَّةِ وَ عَلامَةُ تَدارُكِ خَرابِها تَدارُك الْعمارَةِ فى مَشْهَدى مِنْ بَعْدى).(11)
علت شيعه شدن يك اصفهانى
ششم ـ قطب راوندى روايت كرده كه جماعتى از اهل اصـفهان روايت كرده اند كه مردى بود در اصفهان كه اورا عبدالرحمن مى گفتند واوبر مذهب شـيـعـه بـود بـه او گـفـتـنـد بـه چـه سـبـب تـوديـن شـيـعـه را اخـتـيـار كـردى وقـائل بـه امـامت حضرت امام على نقى عليه السلام شدى؟ گفت: به جهت معجزه اى كه از اومـشـاهـده كـردم وحـكـايـت آن چـنـان بـود كـه مـن مـردى فـقـيـر وبـى چـيـز بـودم وبـا ايـن حـال صـاحـب زبـان وجـراءت بـودم. در يـكـى از سـالهـا اهـل اصـفـهـان مـرا بـا جـمـاعـتـى بـه جـهـت تـظـلم بـه نـزد متوكل فرستادند چون ما به نزد متوكل رفتيم روزى بر در خانه اوبوديم كه امر شد به احـضـار عـلى بـن محمّد بن الرضا عليهم السلام، من از شخصى پرسيدم كه اين مرد كيست كـه مـتـوكـل امـر كـرده به احضار آن؟ گفت: اومردى است از علويين كه رافضه اورا امام مى دانـنـد، پـس از آن گـفـت: مـمـكـن اسـت مـتـوكـل اورا خـواسـتـه بـاشـد بـراى آنـكـه اورا بـه قـتـل رساند. من با خود گفتم كه از جاى خود حركت نمى كنم تا اين مرد علوى بيايد و اورا مشاهده كنم پس ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد مردم به جهت احترام در طرف راست وچـپ راه اوصـف كـشـيـدنـد واورا مـشـاهـده مـى كـردنـد پـس چون نگاه من بر اوافتاد محبت اودر دل مـن جـاى گـرفـت پـس شـروع كـردم در دعـا كـردن كـه خـداونـد شـرّ مـتـوكـل را از اوبـگـردانـد وآن جـنـاب از مـيـان مـردم مـى گـذشـت در حـالى كـه نـگـاهـش به يـال اسـب خـود بـود وبـه جـاى ديـگـر نـگـاه نـمـى كـرد تـا بـه مـن رسـيـد ومـن هـم مشغول به دعا در حق اوبودم پس چون محاذى من شد روى خود به من كرد و فرمود: خدا دعايت را مستجاب كند وعمرت را طولانى ومال واولادت را بسيار گرداند. چون من اين را بشنيدم مرا لرزه گـرفـت ودر مـيان رفقايم افتادم، پس ايشان از من پرسيدند كه تورا چه مى شود؟ گـفـتـم: خـيـر اسـت وحـال خـود را بـا كـسـى نـگـفـتـم. چـون برگشتم به اصفهان خداوند مال بسيار به من عطا كرد وامروز آنچه من اموال در خانه دارم قيمتش به هزار درهم مى رسد سـواى آنـچه بيرون خانه دارم وده اولاد هم مرا روزى شد وعمرم هم از هفتاد تجاوز كرده ومن قائلم به امامت كسى كه از دل من خبر داده ودعايش در حق من مستجاب شده.(12)
حكايت زينب دروغگو
هـفـتـم ـ ونـيـز قـطـب راونـدى نـقـل كـرده روايـتـى كـه مـلخـصـش آن اسـت كـه در ايـام مـتـوكـل زنـى ادعـا كـرد كـه مـن زيـنـب دخـتـر فـاطـمـه زهـرا عـليـهـا السـلام مـى بـاشـم. مـتـوكـل گـفـت: كـه از زمـان زيـنـب تـا بـه حـال سـالهـا گـذشـتـه وتـوجـوانـى؟ گـفـت: رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم دسـت بـر سـر مـن كـشـيـد ودعـا كـرد كـه در هـر چـهـل سـال جـوانـى من عود كند. متوكل مشايخ آل ابوطالب واولاد عباس وقريش را طلبيد همه گـفـتـنـد: اودروغ مـى گـويـد، زيـنـب در هـمـان فـلان سال وفات كرده. آن زن گفت: ايشان دروغ مى گويند، من از مردم پنهان بودم كسى كه از حـال مـن مـطـلع نـبـود تـا الحـال كـه ظـاهـر شـدم. مـتـوكـل قسم خورد كه بايد از روى حجت ودليـل ادعـاى اورا بـاطـل كرد. ايشان گفتند: بفرست ابن الرضا را حاضر كنند شايد اواز روى حـجـت كـلام ايـن زن را بـاطـل كـند. متوكل آن حضرت را طلبيد وحكايت را با وى بگفت، حـضـرت فـرمـود: دروغ مـى گـويـد زيـنـب در فـلان سـال وفـات كـرد. گـفـت: ايـن را گـفـتـنـد، حـجـتـى بـر بـطـلان قـول او بـيـان كـن. فـرمـود: حـجـت بـر بـطلان قول اوآنكه گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است اورا بفرست نزد شيران اگر راست مى گويد شيران اورا نمى خورند، مـتـوكـل بـه آن زن گـفت: چه مى گويى؟ گفت: مى خواهد مرا به اين سبب بكشد، حضرت فرمود: اينجا جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند هر كدام را كه خواهى بفرست تا اين مطلب معلوم توشود.
راوى گفت: صورتهاى جميع در اين وقت تغيير يافت بعضى گفتند چرا حواله بر ديگرى مـى كـنـد وخـودش نـمـى رود. مـتـوكـل گـفت: يا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمى روى؟ فـرمـود: مـيـل تـواسـت اگـر خـواهـى مـن بـه نـزد سـبـاع مـى روم، مـتـوكـل اين مطلب را غنيمت دانست گفت: خود شما نزد سباع برويد. پس نردبانى نهادند و حضرت داخل شد در مكان سباع ودر آنجا نشست شيران خدمت آن حضرت آمدند واز روى خضوع سـر خـود را در جـلوآن حـضرت بر زمين مى نهادن آن حضرت دست بر ايشان مى ماليد وامر كـرد كـه كـنـار رونـد، تـمـام بـه كـنـارى رفـتـنـد واطـاعـت آن جـنـاب را مـى نمودند. وزير مـتـوكـل گـفـت: اين كار از روى صواب نيست آن جناب را زود بطلب تا مردم اين مطلب را از اومـشـاهـده نـكنند. پس آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيران دور آن حـضرت جمع شدند وخود را بر جامه آن حضرت مى ماليدند حضرت اشاره كرد كه بـرگردند برگشتند، پس ‍ حضرت بالاآمد وفرمود: هركس گمان مى كند كه اولاد فاطمه اسـت پـس در ايـن مـجـلس بـنـشـيـنـد. ايـن وقـت آن زن گـفـت كـه مـن ادعـاى بـاطـل كـردم ومـن دخـتـر فـلان مـردم وفـقـيـرى مـرا بـاعـث شـد كـه ايـن خـدعـه كـنـم مـتـوكـل گـفـت: اورا بـيـفـكـنـيـد نـزد شـيـران تـا او را بـدرنـد، مـادر متوكل شفاعت اورا نمود ومتوكل اورا بخشيد.(13)
هـشـتـم ـ شـيـخ مفيد وغيره از خيران اسباطى روايت كرده اند كه گفت: وارد مدينه شدم وخدمت حـضـرت امـام على نقى عليه السلام مشرف گشتم، حضرت از من پرسيد كه واثق چگونه بـود حـالش؟ گـفـتـم: در عـافـيـت بـود ومـن ده روز اسـت كـه از نـزد اوآمـدم، فـرمـود: اهـل مـديـنـه مـى گـويـنـد اومرده است؟ عرض كردم: من از همه مردم عهدم به اونزديكتر است واطـلاعـم بـه حـال اوبـيـشـتـر است. فرمود: اِنَّ النّاسَ يَقُولُونَ اِنَّهُ قَدْ ماتَ؛ يعنى مردم مى گـويـنـد كـه واثـق مـرده اسـت. چـون ايـن كـلام را فرمود، دانستم كه از مردم، خود را اراده فـرمـوده، پـس فـرمـود كـه جـعـفـر چـه كـرد؟ عـرض كـردم: بـه بـدتـريـن حـال در زندان محبوس بود. فرمود: همانا اوخليفه خواهد بود، سپس ‍ فرمود: ابن زيات چه مـى كـنـد؟ گـفـتـم: امـر مـردم به دست اوبود وامر، امر اوبود. فرمود: رياست اوبر اوشوم خـواهـد بود. پس مقدارى ساكت شد آن حضرت وبعد فرمود: نيست چاره از اجراء مقادير اللّه واحـكـام الهـى، اى خـيـران بـدان كـه واثـق مـرد و جـعـفـر مـتـوكـل بـه جـاى اونـشـست وابن زيات كشته گشت. عرض كردم: كى واقع شد اين وقايع فدايت شوم؟ فرمود: بعد از بيرون آمدن توبه شش روز.(14)
مـؤ لف گـويـد: واثـق هـارون بـن مـعـتـصـم خـليـفـه نـهـم بـنـى عـبـاس اسـت وجـعـفـر متوكل برادر اواست كه بعد از اوخليفه شد وابن زيات محمّد بن عبدالملك كاتب صاحب تنور مـعـروف اسـت كـه در ايـام مـعـتـصـم وواثـق بـه امـر وزارت اشـتغال داشت وچون متوكل خليفه شد اورا بكشت چنانكه در باب معجزات حضرت جواد عليه السلام به آن اشاره كرديم.

دعا براى رفع مشكلات

دعا براى رفع مشكلات
نـهـم ـ شـيخ طوسى روايت كرده از فحام از محمّد بن احمد هاشمى منصورى از عموى پدرش ابـومـوسـى عـيـسى بن احمد بن عيسى بن المنصور كه گفت: قصد كردم خدمت امام على نقى عـليـه السـلام را روزى. خـدمـتـش مـشـرف شـدم عـرض كـردم: اى آقـاى مـن! اين مرد، يعنى مـتـوكـل مـرا از خـود دور گـردانـيـده وروزى مـرا قـطـع كـرده و مـلول از مـن ومـن نـمـى دانم اين را مگر به واسطه آنكه دانسته است ارادتم را به خدمت شما ومـلازمـت مـن شـمـا را پـس هـرگـاه خـواهـشـى فـرمـايـى از اوكـه لازم بـاشـد بـر اوقبول آن خواهش را سزاوار است كه تفضل فرمايى بر من وآن خواهش را از براى من اقرار دهـيـد. حـضـرت فـرمـود: درسـت خـواهـد شد ان شاء اللّه. پس چون شب شد چند نفر از جانب مـتـوكـل پـى در پـى بـه طـلب مـن آمـدنـد ومـرا بـه نـزد مـتـوكـل بـردنـد پـس ‍ چـون نزديك منزل متوكل رسيدم فتح بن خاقان را بر در سراى ديدم ايـسـتـاده گـفـت: اى مـرد! شـب در مـنـزل خـود قـرار نـمـى گيرى ما را به تعب مى اندازى، مـتـوكـل مـرا بـه رنـج وسـخـتـى افـكـنـده از جـهـت طـلب كـردن تـو. پـس داخـل شـدم بـر مـتـوكـل ديدم اورا بر فراش خود، گفت: اى ابوموسى! ما غفلت مى كنيم از تـو، تـوفـرامـوش مـى گـردانـى مـا را از خـودت ويـاد مـا نـمـى آورى حـقـوق خـود را الحـال بـگـوچـه در نـزد مـا داشـتـى؟ گـفـتـم: فـلان صله وعطا ورزق فلانى ونام بردم چيزهايى چند. پس امر كرد آنها را به من بدهند با ضعف آن، پس گفتم به فتح بن خاقان كـه امـام عـلى نـقـى عـليـه السـلام ايـنـجـا آمـد؟ گـفـت: نـه، گـفـتـم: كـاغـذى بـراى متوكل نوشت؟ گفت: نه!
پس من بيرون آمدم چون رفتم (فتح) عقب من آمد وگفت: شك ندارم كه تواز امام على نـقـى عـليه السلام دعايى طلب كرده اى پس از براى من نيز از اودعايى بخواه. پس چون خـدمـت آن حـضـرت رسـيـدم حـضـرت فرمود: اى ابوموسى! هذا وَجْهُ الرِّضا اين روى، روى خـشـنـودى ورضـا است، گفتم: بلى! به بركت تواى سيد من ولكن گفتند به من كه شما نـزد اونـرفـتـيـد واز اوخـواهـش نـفـرموديد. فرمود: خداوند تعالى مى داند كه ما پناه نمى بـريـم در مـهمات مگر به اووتوكل نمى كنيم در سختيها وبلاها مگر بر اووعادت داده ما را كـه هـرگـاه از اوسـؤ ال كـنـيـم اجـابـت فـرمـايـد ومـى تـرسـيـم اگـر عـدول كـنـيم از حق تعالى خدا نيز از ما عدول فرمايد. گفتم كه (فتح) به من چنين وچـنـين گفت، فرمود اودوست مى دارد ما را به ظاهر خود و دورى مى كند از ما به باطن خود ودعا فائده نمى كند براى كسى كه دعا كند مگر به اين شرايط، هرگاه اخلاص ورزى در طـاعـت خـدا، واعـتـراف كـنـى بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم وبـه حـق مـا اهـل بـيـت وسـؤ ال كـنـى از حـق تـعالى چيزى را محروم نمى سازد تورا، گفتم: اى سيد من تـعـليـم كـن بـه من دعايى كه مخصوص سازى مرا به آن از بين دعاها، فرمود: اين دعايى است كه بسيار مى خوانم من خدا را به آن واز خدا خواسته ام كه محروم نفرمايد كسى را كه بخواند آن را بعد از من در مشهد من و دعا اين است:
(يـا عـُدَّتـى عِنْدَ الْعُدَدِ وَ يا رَجائى وَ الْمُعْتَمَدُ وَ يا كَهْفى وَ السَّنَدُ وَ يا واحِدُ يا اَحَدُ ياقُل هُوَ اللّهُ اَحَدٌ اَسْئَلُكَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِكَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِى خَلْقِكَ مِثْلَهُمْ اَحَدَا اَنْ تُصَلِّىِ عَلَيْهِمْ وَ تَفْعَلَ بى كَيْتَ وَ كَيْتَ).(15)
نشانه هاى سه گانه امامت
دهم ـ قطب راوندى روايت كرده از هبة اللّه بن ابى منصور موصلى كه گفت: در ديار ربيعه كاتبى بود نصرانى از اهل كفرتوثا (16) نام اويوسف بن يعقوب بود و مابين اووپـدرم صـداقـت ودوسـتـى بـود پـس وقـتـى وارد شد بر پدرم، پدرم از او پرسيد كه بـراى چـه در ايـن وقـت آمـدى؟ گـفـت: مـرا مـتوكل طلبيده ونمى دانم مرا براى چه خواسته الاآنـكـه مـن سـلامـتـى خـود را از خـود خـريـدم بـه صـد اشـرفـى وآن پـول را بـا خـود برداشته ام كه به حضرت على بن محمّد بن رضا عليه السلام بدهم، پدرم به وى گفت كه موفق شدى در اين قصدى كه كردى. پس آن نصرانى بيرون رفت بـه سـوى مـتـوكـل وبـعـد از چـنـد روز كـمـى بـرگـشـت بـه سـوى مـا خـوشـحـال وشـادان، پـدرم بـه وى گـفـت كـه خـبـر خـورا بـراى مـا نقل كن.
گفت: رفتم به سرّ من راءى ومن هرگز به سرّ من راءى نرفته بودم ودر خانه اى فرود آمـدم وبـا خـود گـفـتـم خـوب اسـت كـه اين صد اشرفى را برسانم به ابن الرضا عليه السـلام پـيـش از رفتن خود به نزد متوكل وپيش از آنكه كسى بشناسد مرا وبفهمد آمدن مرا ومـعـلوم شـد مرا كه متوكل منع كرده ابن الرضا عليه السلام را از سوار شدن وملازم خانه مـى بـاشـد. پـس بـا خـود گـفـتـم چـه كـنـم مـن مـردى هـسـتـم نـصـرانـى اگـر سـؤ ال كـنـم از خـانـه ابـن الرضـا عـليـه السـلام ايـمـن نـيـسـتـم از آنـكـه اين خبر زودتر به مـتـوكـل بـرسـد وايـن بـاعث شود زيادتى آنچه را كه من از آن مى ترسيدم پس فكر كردم سـاعـتى در امر آن پس در دلم افتاد كه سوار شوم خر خود را وبگردم در بلد وبگذارم خر را بـه حـال خـود هـر كـجـا خواهد برود شايد در بين مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنـكـه از احـدى سـؤ ال كنم، پس پولها را در كاغذى كردم ودر كيسه خود گذاشتم و سوار خـر خـود شدم پس آن حيوان به ميل خود مى رفت تا آنكه از كوچه وبازار گذشت تا رسيد بـه در خـانه اى ايستاد پس كوشش كردم كه برود از جاى خود حركت نكرد. گفتم به غلام خـود كه بپرس اين خانه كيست؟ گفتند: اين خانه ابن الرضا است! گفتم: اللّه اكبر، به خدا قسم اين دليل است كافى، ناگاه خادم سياهى بيرون آمد از خانه وگفت: تويى يوسف پسر يعقوب؟ گفتم: بلى! فرمود: فرود آى، فرود آمدم پس ‍ نشانيد مرا در دهليز وخود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم اين هم دليلى ديگر بود از كجا اين خادم اسم من را دانست وحـال آنـكـه در ايـن بـلد نـيـسـت كـسـى كـه مـرا بـشـنـاسـد ومـن هـرگـز داخـل ايـن بلند نشده ام. پس خادم بيرون آمد وگفت: صد اشرفى كه در كاغذ كرده اى ودر كـيـسـه گـذاشـتـه اى بـيار، من آن پول را به اودادم وگفتم اين سه.(17) پس بـرگـشت آن خادم وگفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالى كه تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: اى يوسف! آيا نرسيد وقت وهنگام هدايت تو؟ گفتم: اى مولاى من! ظاهر شد براى من از برهان آن قدرى كه در آن كفايت است. فرمود:
هـيهات! تواسلام نخواهى آورد ولكن اسلام مى آورد پسر توفلان واواز شيعه ما است، اى يـوسف! همانا گروهى گمان كرده اند كه ولايت وسرپرستى ودوستى ما نفع نمى بخشد امـثـال شـمـا را دروغ گـفـتـنـد، واللّه! هـمـانـا نـفـع مـى بـخـشـد امثال تورا، برو به سوى آنچه كه براى آن آمده اى پس به درستى كه خواهى ديد آنچه را كـه دوسـت مـى دارى. يـوسـف گـفـت: پـس رفـتـم بـه سـوى مـتـوكـل ورسيدم به آنچه اراده داشتم پس ‍ برگشتم. هبة اللّه راوى گفت: من ملاقات كردم پـسـر اورا بعد از موت پدرش وبه خدا قسم كه اومسلمان وشيعه خوبى بود، پس مرا خبر داد كـه پـدرش بـر حـال نـصـرانيت مرد واواسلام آورد وبعد از مردن پدرش مى گفت كه من بشارت مولاى خود مى باشم.(18)
عمر سه روزه جوان خندان
يـازدهـم ـ شـيـخ طـبـرسـى از ابـوالحـسـن سـعـيـد بـن سـهـل بـصـرى روايـت كـرده كـه گـفـت: جـعـفـر بـن قـاسـم هـاشـمـى بـصـرى قـائل بـه وقـف بـود ومـن با اوبودم در سرّ من راءى، ناگاه ابوالحسن امام على نقى عليه السـلام اورا ديـد در يـكى از راه ها، فرمود با اوتا كى در خوابى؟! آيا نرسيد وقت آنكه بيدار شوى از خواب خود، جعفر گفت: شنيدى آنچه را كه محمّد بن على عليه السلام با من گـفـت؟ قـَدْ وَاللّهِ قـَدَحَ فـى قـَلْبـى شَيْئا. پس بعد از چند روزى از براى يكى از اولاد خـليـفـه وليـمـه سـاخـتـنـد ومـا را بـه آن وليمه دعوت كردند وحضرت امام على نقى عليه السلام را نيز با ما دعوت كردند پس چون آن حضرت وارد شد مردم سكوت كردند به جهت احـتـرام آن حضرت وجوانى در آن مجلس بود كه احترام نكرد آن حضرت را وشروع كرد به تـكلم كردن وخنده نمودن. حضرت روكرد به اووفرمود: اى فلان دهان را به خنده پر مى كـنـى وغـافـلى از ذكـر خـدا وحـال آنـكـه تـوبـعـد از سـه روز از اهـل قبورى؟! راوى گفت: ما گفتيم اين دليل ما خواهد بود نظر كنيم ببينيم چه مى شود. آن جـوان بـعـد از شنيدن اين كلام از آن حضرت، سكوت كرد واز خنده وكلام دهن ببست وما طعام خـورديـم وبـيـرون آمـديـم روز بـعـد كـه شـد آن جـوان عليل شد ودر روز سوم، اول صبح وفات كرد ودر آخر روز به خاك رفت.(19)
علت هدايت يك واقفيه
ونـيـز حـديـث كـرد سـعـيـد گـفـت جـمـع شـديـم در وليـمـه يـكـى از اهـل سرّ من راءى حضرت ابوالحسن على بن محمّد نيز تشريف داشت پس شروع كرد مرد به بازى كردن و مزاح نمودن وملاحظه جلالت واحترام آن حضرت را ننمود پس حضرت روكرد بـه جـعـفـر وفرمود: همانا اين مرد از اين طعام نخواهد خورد وبه اين زودى خبرى به او مى رسـد كـه عـيـش اورا مـنغص خواهد كرد. پس خوان طعام آوردند، جعفر گفت: ديگر بعد از اين خـبـرى نـخـواهـد بـود بـاطل شد قول على بن محمّد عليه السلام، به خدا قسم كه اين مرد شـسـت دسـت خـود را بـراى طـعـام خـوردن ورفـت بـه سـوى طـعـام در هـمـيـن حال ناگاه غلامش گريه كنان از در منزل وارد شد وگفت: برسان خود را به مادرت كه از بـالاى بـام خـانـه افتاد ودر حال مرگ است، جعفر چون اين مشاهده كرد گفت: واللّه! ديگر قـائل بـه وقـف نخواهم بود وخود را از واقفيه قطع كردم وبه امامت آن حضرت اعتقاد نمودم.(20)
نجات يافتن جوان
دوازدهـم ـ ابـن شـهـر آشوب روايت كرده كه مردى خدمت حضرت هادى عليه السلام رسيد در حـالى كـه تـرسـان بود ومى لرزيد وعرض كرد كه پسر مرا به جهت محبت شما گرفته انـد وامـشـب اورا فـلان مـوضـع مـى افـكـنـنـد ودر زيـر آن مـحـل اورا دفن مى كنند. حضرت فرمود: چه مى خواهى؟ عرض كرد: آن چيزى كه پدر ومادر مـى خـواهـد، يـعـنـى سـلامـتـى فـرزنـد خود را طالبم، فرمود: باكى نيست بر اوبروبه درسـتـى كـه پـسـرت فـردا مـى آيـد نـزد تـو. چون صبح شد پسرش آمد نزد اوگفت: اى پسرجان من! قصه ات چيست؟ گفت: چون قبر مرا كندند ودستهاى مرا بستند ده نفر پاكيزه وخـوشـبـوآمـدنـد نـزد من واز سبب گريه من پرسيدند، من گفتم سبب گريه خود را، گفتند: اگر طالب مطلوب شود يعنى آن كسى كه مى خواهد تورا بيفكند و هلاك كند اوافكنده شود تـوتجرد اختيار مى كنى واز شهر بيرون مى روى وملازمت تربت پيغمبر صلى اللّه عليه وآله وسـلم را اختيار مى كنى؟ گفتم: آرى! پس گرفتند حاجب را وافكندند اورا از بلندى كـوه ونـشـنـيـد احدى جزع اورا ونديدند مردم آن ده نفر را وآوردند مرا نزد توواينك منتظرند بـيـرون آمـدن مـرا بـه سوى ايشان. پس ‍ وداع كرد با پدرش ورفت، پس آمد پدرش به نـزد امـام عـليـه السـلام وخـبـر داد آن حـضـرت را بـه حـال پسرش ومرد سفله مى رفتند وبا هم مى گفتند كه فلان جوان را افكندند وچنان وچنان كـردنـد وامـام عـليـه السلام تبسم مى كرد ومى فرمود: ايشان نمى دانند آنچه را كه ما مى دانيم.(21)
سـيـزدهـم ـ قـطـب راونـدى بـيـان كـرده از ابـوهـاشـم جـعـفـرى كـه گـفـت: مـتـوكـل مـجلسى بنا كرده بود شبكه دار به نحوى كه آفتاب بگردد دور ديوار آن ودر آن مرغهاى خواننده منزل داده بود پس روز سلام اوبود مى نشست در آن مجلس پس نمى شنيد كه چـه بـه اومـى گـويـنـد وشـنيده نمى شد كه اوچه مى گويد از صداهاى مرغان، پس چون حـضـرت امـام عـلى نقى عليه السلام به آن مجلس مى آمد مرغان ساكت مى شدند به نحوى كـه صـوت يـكـى از آن مرغها شنيده نمى گشت وچون آن حضرت از مجلس ‍ بيرون مى رفت مـرغـهـا شـروع مـى كـردنـد بـه صـدا كـردن، وبـود نـزد مـتـوكـل چـند عدد از كبكها وقتى كه آن حضرت تشريف داشت آنها حركت نمى كردند وچون آن جناب مى رفت آنها شروع مى كردند با هم مقاتله كردن.(22)
---------------------------------
1-(بحارالانوار) 50/125 ـ 126.
2-(امالى) شيخ صدوق ص 497 ـ 498، حديث 682.
3-(بحارالانوار) 64/147 ـ 157.
4-(سوره نحل (16)، آيه 97.
5-(نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 399، حكمت 229.
6-(بحارالانوار) 68/346.
7-(المـسـتـطـرف) شهاب الدّين المحلى 1/141، چاپ دارالا ضواء، بيروت.
8-
كميابى كنم تورا تعليم

كه در اكسير ودر صناعت نيست

روقناعت گزين كه در عالم

كيميايى به از قناعت نيست

9-(الخرائج) 2/673.
10-(الخرائج) 2/672.
11-(اءمالى) شيخ طوسى، ص 281، مجلس 10، حديث 545.
12-(الخرائج) راوندى 1/392.
13-(الخرائج) راوندى 1/404.
14-(ارشاد) شيخ مفيد/301.
15-(امالى) شيخ طوسى ص 285، مجلس 11، حديث 555.
16-(كفرتوثا) در (مراصد) گويد نام قريه است از قراى فلسطين، (مصحح).
17-يعنى اين دليل سوم، (مصحح).
18-(الخرائج) راوندى 1/396.
19-(إ علام الورى) طبرسى 2/123.
20-(همان ماءخذ).
21-(مناقب) ابن شهر آشوب 4/448.
22-(الخرائج) راوندى 1/404.
-----------------------------
مرحوم شيخ عباس قمي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 محرّم الحرام

 ١ محرّم الحرام ١ ـ آغاز ايّام حزن آل محمد(علیهم السلام)٢ ـ حادثه شعب ابیطالب٣ ـ اولین جمع...


ادامه ...

2 محرّم الحرام

٢ محرّم الحرام ورود كاروان حسینی به كربلابنا بر مشهور در روز دوم محرم سال 61 هـ .ق....


ادامه ...

3 محرّم الحرام

 ٣ محرّم الحرام ١ـ دعوت جهانی اسلام توسط پیامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)٢ـ نامه‌ امام حسین (علیه...


ادامه ...

4 محرّم الحرام

٤ محرّم الحرام سخنرانی عبید الله بن زیاد در مسجد كوفهعبید الله بن زیاد حاكم كوفه برای این...


ادامه ...

6 محرّم الحرام

١ـ یاری خواستن حبیب بن مظاهر از بنی اسد٢ـ اولین محاصره آب فرات1ـ یاری خواستن حبیب بن...


ادامه ...

7 محرّم الحرام

 ٧ محرّم الحرام ممنوعیت استفاده از آب فرات برای كاروان امام حسین(علیه السلام)بعد از آنكه عبیدالله بن زیاد،...


ادامه ...

8 محرّم الحرام

ملاقات امام حسین(علیه السلام) با عمر بن سعد در كربلاامام حسین(علیه السلام) به هیچ وجه راضی به...


ادامه ...

9 محرّم الحرام

١ ـ محاصره خیمه‌های امام حسین(علیه السلام) در كربلا٢ ـ رد امان نامه شمر توسط حضرت ابوالفضل...


ادامه ...

10 محرّم الحرام

١ـ عاشورای حسینی٢ـ وفات حضرت امّ سلمه (سلام الله علیها)٣ـ هلاكت عبیدالله بن زیاد٤ـ قیام حضرت مهدی...


ادامه ...

11 محرّم الحرام

١ـ حركت كاروان اسیران از كربلا٢ـ برگزاری مجلس ابن زیاد ملعون1ـ حركت كاروان اسیران از كربلاعمربن سعد...


ادامه ...

12 محرّم الحرام

١ـ دفن شهدای كربلا٢ـ ورود کاروان اسرای کربلا به كوفه٣ـ شهادت امام سجاد‌(علیه السلام)1ـ دفن شهدای كربلاروز...


ادامه ...

13 محرّم الحرام

١ـ اسرای اهل بیت‌(علیهم السلام) در مجلس ابن زیاد٢ـ نامه عبیدالله بن زیاد به یزید٣ـ شهادت عبدالله...


ادامه ...

15 محرّم الحرام

 ورود نمایندگان طایفه «نَخَع» به مدینه و پذیرش دین اسلامرسول گرامی اسلام‌(صلی الله علیه و آله) در...


ادامه ...

19 محرّم الحرام

حركت كاروان اسیران كربلا از كوفه به طرف شام یزید ملعون در جواب نامه عبیدالله بن زیاد به...


ادامه ...

20 محرّم الحرام

مراسم عروسی حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)بنا بر قول مشهور شب بیست و یكم محرم سال...


ادامه ...

25 محرّم الحرام

١ـ شهادت سيّد الساجدین علی بن الحسین‌(علیهما السلام)٢ـ قتل «محمد امین» به دستور برادرش «مأمون»1ـ شهادت سيّد...


ادامه ...

26 محرّم الحرام

١ـ شهادت علی بن الحسن المثلث‌٢ـ محاصره شهر مكه و سنگ باران كعبه توسط سپاه یزید1ـ شهادت...


ادامه ...

28 محرّم الحرام

١ـ رحلت حذیفه بن یمان٢ـ ورود كاروان اسرای اهل بیت‌(علیهم السلام) به بعلبك٣ـ تبعید امام جواد‌(علیه السلام)...


ادامه ...
01234567891011121314151617

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page