باران گرفته است باز در خشکزارِ همیشه عرب. پس دروازه رحمت و مهر را امشب باز گشوده است بر زمینیان بی ستاره ای که هرگز طاقت ستاره بارانی این چنین را نداشته اند.
شاخساران بید میرقصند، در ازدحام نسیم های ملایمی که از بهشت وزیدن گرفته اند و تمشک های سرخ و مشکی چونان مروارید بر پیشانی شب درخشیدن آغاز کرده اند.
شهابی سپید و کوچک به ناگاه آسمان ظلمت ناک را میشکافد و بر خانه ای روشن فرو میچکد و صدای گریه معصومی، لابلای شادی اهالی برمیخیزد.
بی گناه ترین پدیده ها، معصوم ترین دختران تاریخ. آری! و اینسان، معصومه زاده میشود. رودخانه ها، زیباترین ترانه ها را به سرایش خاسته اند و زیر پاهای بلند درختانِ تنومند میچرخند و مستانه آواز بر می آورند.
چشمه ها چونان تکّه شیشه های زلال وزنده، هر لحظه، موّاج و ملایم بر سنگریزه های رنگین خویش می لغزند و شادباش میفرستند.
پرنده را میشود شنید، امشب که چه عاشقانه میخوانند و جنگل را نیز، آنگاه که حنجره برگ هایش را با نوای پیچش بادها، همگام میکند.
دنیا به شادی، شبی را می سپارد امشب؛ امّا دریغ ...! دریغ که کتاب تاریخ، همواره صفحات روشنی ندارد. برگی دیگر را میگردانم و اشک به ناگاه در زلالی چشم هایم میدود. هر آمدنی، پیام آور دردناکِ رفتنی است و بی شک، هر هبوطی در خویش روز رجعتی نهفته دارد.
من زنی را می بینم چندان غریب که جز سایه های شبانه اش، شاید هیچ کس او را نشناسد.
شهابی میبینم که در تراکمِ ظلمتِ شبی دیگر، تنها مانده است.
و نیز کویری سوزان میبینم و تیغ های در کمین نشسته و به زهر آب داده به انتظار را.
و قلب های سنگی می بینم که نمی تپند و هرگز در سینه موجی نیافریده اند و محبّتی گرم را به تجربه ننشسته اند. اینک تو مانده ای و ازدحام ناجوانمردی در این کشور بی چشمه. تو مانده ای و برادری که فرسنگ ها دورتر از تو میان همه آنان که نمی خواستندش خفته است. پس آیا جز شیطان، چه کسی پردازنده همه این سیاهکاری هاست؟
نفرین به دستانی که تو را آواره صحراها خواهد ساخت ...!
بگذار بگذریم، این حدیث ناجوانمردی کویر و کویر یاران را.
امشب را بگذار شاد بگذرانیم، به میمنت هبوطی عظیم، به مبارکی تولّد دختری آن چنان مطهّر و بزرگ که پس از دهها سال، تنها کسی است که خاطره مادری چون فاطمه (سلام الله علیها) را حیات خواهد بخشید.
اشارات :: دی 1382، شماره 56
مهدی میچانی فراهانی