مى گويند ماءمون الرشيد خيلى حاضر جواب و بديهه گو بود. روزى با اطرافيان و مشاوران خصوصى خود صحبت مى كرد، تا اينكه گفت : ((در مدت عمرم ، فقط سه نفر در سخن گفتن بر من غلبه كرد.
![](/fa/images/stories/quran/02.jpg)
يكى ، مادر فضل بن سهل بود كه چون فضل درگذشت ، او خيلى گريه مى كرد، من براى تسكين قلب او گفتم : مادر! اگر فضل از دنيا رفت و به سراى باقى شتافت ، اينك من ، بجاى پسر تو مى باشم و تو را مثلِ يك مادر، گرامى دارم . گفت : بر چنين فرزندى كه مرا چون تو فرزند كسب كند چگونه نگريم ؟
دوم آنكه ، مردى سياهپوست در مصر ادّعاى نبوت كرد و مى گفت : من موسى بن عمران هستم . او را گفتم : موسى را معجزات بود چون يَد بَيْضا و عصا و غير آن ، معجزه تو چيست ؟ او گفت : موسى آنگاه معجزه نشان داد كه فرعون گفت : (اَنَا رَبُّكُمْ الاَْعْلى ):(من پروردگار برتر شما هستم .) تو هم اين ادّعا را بكن ، تا من هم معجزه بياورم .
سوم آنكه ، روزى در مركز دادرسى نشسته بودم ، شكايت نامه اى را كه مردم كوفه نوشته بودند برايم آوردند و از حاكم خود شكايت داشتند. گفتم : يك نفر از ميان خود انتخاب كنيد و از طرف شما سخن بگويد. پيرمردى را برگزيدند امّا گفتند: يا امير! گوش او سنگين است . گفتم : عيبى ندارد با صداى بلند صحبت مى كنم . پيرمرد شروع به سخن كرد و گفت : يا امير! بر ما حاكمى ظالم و ستمگر فرستاده اى ، در نهايت ناجوانمرد و بيدادگرى . سال اول طلا و جواهرات زنان را فروختيم ، و در سال دوم ، خانه هايمان را فروختيم و در سال سوم ، زمين زراعتى و باغ و بستانهايمان را به معرض فروش گذاشتيم و الان هيچ نداريم ، اگر تو به داد ما نرسى ، جز خداى تعالى پناهى نخواهيم داشت .
من از گفته هاى او خشمگين شده و گفتم : دروغ مى گوئى ! آن كسى را كه بر شما حاكم فرستاده ام ، پيش من مردى عادل ، دانشمند، امين و پرهيزگار است . آن مرد فوراً گفت : اى امير! اگر او به پيش تو اين صفات را داراست ، پس بر تو واجب است كه از عدالت او بر همه خلايق برسانى ، نه اينكه ما از عدالت و صفات نيك او بهره مند شده و ديگران محروم باشند. من از اين سخن بسيار خنديدم و آن حاكم را عزل كرده و ديگرى را بجايش فرستادم و با اين سخن لطيف ، آنان به مقصود خويش نائل شدند.))(1)
عبدالكريم پاك نيا
-----------------------------
231-همان . ص 142.