هشام ، نهمين خليفه اموى كه در سالهاى (105 - 125) سايه حكومت ننگين خويش را، برفراز كشورهاى اسلامى گسترانيده بود. روزى بقصد شكار و تفريح ، با همراهان خود رو به صحرا نهاد. هشام در بيابان به دنبال شكار مى گشت كه ناگهان چشمش از دور به غبارى افتاد. او به خيال اينكه شكارى به چنگ آورده باشد، از همراهان جدا شده و با غلام مخصوص خويش به آن سو عازم شد. وقتى به نزديك رسيد، كاروانى را مشاهد كرد كه روغن زيتون و كالاهاى ديگرى را حمل مى كردند.
![](/fa/images/stories/quran/16.jpg)
از ميان جمعيت كاروان ، پيرمردى را تنها يافت ؛ ظاهر آراسته و سيماى زيباى پيرمرد، هشام را بى اختيار بسويش كشاند. از او پرسيد: ((پيرمرد! اهل كجائى ؟ و محل تولّد كجاست ؟))
پيرمرد گفت : ((من از شهر كوفه هستم و ترا با اين موضوع چكار؟ زيرا من اگر از عزيزترين قبيله عرب باشم بتو سودى ندارد و اگر از ذليلترين قبيله باشم ترا ضرر ندارد و از موضوعى كه بتو نفع و ضررى ندارد پرسش تو بيهوده است .))
هشام گفت : ((از سخنان تو معلوم مى شود كه حيا، مانعت مى گردد كه مرا از حقيقت حال خويش آگاه كنى .)) پيرمرد كه قيافه زشت و هيكل ناموزن هشام را برانداز مى كرد با لحنى خندان گفت : (يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسيماهُمْ؛)(1):(بدكاران از چهره هايشان شناخته مى شود.) من از زشتى صورت و ناموزنى اندام تو، پستى نسب ترا دانستم و اگر ناچارم كه خود را معرفى كنم ، بدانكه من از فلان قبيله ام )) و خويشاوندان خود را نام برد. هشام گفت : ((پناه مى برم بخدا از اين نسبت ناپسنديده اى كه تو دارى و به آنكس كه از قبيله تو نباشد شكرها واجب است .))
پيرمرد عاقل و شجاع پرسيد: ((با اين صورت زيبا و چشم شهلا كه تو دارى ، جا دارد كه عيب مردم كنى ، تو خود را معرفى كن كه از كدام قبيله اى ؟))
هشام گفت : ((من از اعيان و اشراف بنى اميّه ام .)) پيرمرد دانا، چون اين جواب را شنيد، در حالى كه با صداى بلندى مى خنديد گفت : ((شرمت باد! از اين دودمان و نسب كه تو دارى ، مگر نشنيده اى كه بنى اميه در جاهليت ربا مى خوردند، و چون مسلمان شدند، دست به حقوق خاندان نبوت دراز كردند و در راءس شما ابتدا، مردى بود شرابخوار، و حالا مرد ستمگرى است . در چهل معركه جنگى ، قبيله تو پشت به دشمن كرده و از مقابل لشگر باطل گريخته و آبروى خويش را برده اند. خاك بر سر آن جميعتى باد كه روششان اين باشد! و مردانگى و شجاعتشان اين چنين ، با همه اينها رسول خداصلّى اللّه عليه و آله گواهى داد كه شما از اهل دوزخ هستيد.
مردان شما از عار نسب ، آفتابى نمى شوند و زنان شما از پستى طينت و غلبه شهوت سربلند نتوانند كرد. عُتبه - كه در روز بدر، پرچم كفّار بدست او بود و با مسلمانان مى جنگيد- منتسب به شما است . و هند با آن همه خلافكاريها، از شما خانواده است . ابوسفيان - كه در ايام جاهليت مشروب فروشى مى كرد و چون ترقى كرد چندين مرتبه لشكر به جنگ پيامبر فرستاد. او بعد از اينكه مسلمان شد، هرگز به اعتقاد، توفيق نيافت - از شماست .
معاويه - كه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله درباره او فرمود: (لا اَشْبَعَ اللّهُ بَطْنَكَ):(خداوند هرگز شكم ترا سير نگرداند.)- از شماست . همو بود كه با وصى پيامبر، در افتاده و زياد ابن ابيه را برادر خويش خواند و چون دولت وى پايان يافت پسرش يزيد را بجاى خود، بر مردم حكومت داد، تا سنتهاى پيغمبرصلّى اللّه عليه و آله را زير پا نهاد و بجاى هر سنّتى ، بدعتى گذاشت . از شما خاندان است وليد، كه در كوفه شراب خورد و با حال مستى ، با مردم نماز صبح را چهار ركعت خواند. او همان كسى است كه خداى متعال ويرا در قرآن فاسق خوانده ، آنجائيكه فرموده :
(اَفَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لايَسْتَوُونْ؛)(2):(آيا كسى كه با ايمان باشد همچون كسى است كه فاسق است ؟! نه ، هرگز اين دو برابر نيستند.)(3)
از خانواده شماست عبدالملك بن مروان كه عادلترين استاندار او، حجاج بن يوسف ملعون بود كه خانه كعبه را خراب كرد.))
وقتى پير روشن ضمير، از سخنان خود فارغ گشت هشام حيرت زده نگاه مى كرد و به سخنان قهرآميز و تكان دهنده او فكر مى كرد كه چه جوابى بدهد. با حال آشفته و غمگين بسوى سپاه خود برگشت .(4)
عبدالكريم پاك نيا
-----------------------------
1-الرحمن / 41.
2-سجده / 18.
3-و فى الاحتجاج ، روزى امام حسن مجتبى (ع ) به وليد فرمود: ((اى وليد بن عُقبه بخدا قسم من ترا سرزنش نمى كنم كه دشمن على (ع ) هستى ، زيرا موقعى كه تو شراب خورده بودى ، هشتاد تازيانه بتو زد و پدر ترا در جنگ بدر كشت و چگونه تو على را ناسزا نگوئى ؟ زيرا در قرآن على (ع ) را مؤ من و ترا فاسق لقب داد آنجائى كه مى فرمايد: افمن كان مومناً كمن كان فاسقاً لايستوون . و در اين رابطه احاديث بسيارى داريم . كه مقصود از آيه ، على (ع ) و وليد مى باشد. (تفسير صافى ، ص 159، ج 4.)
4-دانستنيهاى تاريخى ، 21.