اشارات :: بهمن 1381، شماره 45
مهدی میچانی فراهانی
کوفه، شهرِ وفاداری نیست مرد! دل به بیعتِ چه کسی بستهای؟
اینک تویی، با شمشیری آخته؛ چنان شیری خشمگین. پُشتِ سر، آتش است و پیشِ رو، تیغهای برکشیده و تشنه که خونِ تو را قطره قطره خواهند مکید؛ هر دو سو دیوار است و پنجرههایی که بعضی، پنهان اشک میریزند و بعضی، آشکار نفرین میکنند. «ای دشمنِ خلیفه! ای خارجیِ کافر!» این را پنجرهها نمیگویند بلکه خُدعهی دوبارهی عمر و عاصی تازه است، ابلیسِ مجسمی دیگر.
تمامِ ترکشها خالی شدهاند و کمانها خستهاند که همهی تیرها به سمتِ تو پرتاب شدهاند. آخر تمامیِ شمشیرها در برابرِ غیرتِ تو، ملعبهی کودکانهای بیش نیستند. آنکه تیغ بر تو میکشد، بیشک واپسین لحظهی زندگیش را به دستِ خود رقم زده است.
دوشادوشِ سرکشترین توفانها، به فراز آمدهای؛ آن قدر که دست به دستِ پاکِ خورشید سپردهای.
دستهایی اینک در پنهانترین مخفیگاههای کوفه به خود میلرزند، همان دستهای بیریشهای که قرار بود به مددِ عشق، جنگلِ سروِ آزادهای باشند و همان دستها که قرار بود شمشیرِ جهاد به کف گیرند، ناگهان چنان به ضربِ شمشیرِ نفاق، بُریده شدند که دیگر هیچ دستی را به بیعت نمیتوانند فشرد.
کدام بیعت؟! بیشک، ایمان، ستونِ هر بیعتی است و در ایمان، ترس، بیمعناست. وقتی ایمان نباشد، واژهی بیعت، کلمهی کودکانهایست. و آنهمه نامهی کوفی که تو را و امامِ تو را فرامیخواندند، اینک در دورترین و بدبوترین گندابِ نفاقها پوسیدهاند.
کجا هستند؟ اینک که پیکر تو پاره پاره میشود؛ پیکری که بند بندش، چون بند بندِ یک عهدنامهی ناگسستنی بود، کجا هستند همهی آنان که دستِ تو را به دوستی فشردند و تو را به محبّتی ظاهر فریب در آغوش گرفتند و از درد گفتند و از عشق گفتند و از جهاد گفتند و از تختِ خلافتی دم زدند که باید به دستِ خلیفهی خدا باشد؟ قرار بود پیکر ظلم دریده شود و تندیسِ جُور فروبریزد و ستم، تکه تکه شود.
آری! قرار بود پیکری پاره پاره شود، امّا بیشک، پیکرِ تو نبود.
کجا هستند آنان که زندگی در سایهها را نمیخواستند و آنان که از خورشید میگفتند و میگفتند که ابرهای تیره را بیهراس از هیچ صاعقهای کنار خواهند زد؟ پس آنگاه توفان شد و همهی آنان در خشمِ ابرهای تیره، کمر به قتلِ خورشید بستند. کدام بیعت؟!
اینک تویی، ابن عقیل! تنها، آتشین، زخمی. شمشیر، این آخرین پناه را به فراز آور! این آخرین جهادت است. بگذار شمشیرت سرافراز بماند. این آخرین نَفَس را در جهاد بِکِش! ای طلایهدارِ عاشورا! اینک نینوا برای تو میگرید.
متن ادبی «نینوا برای تو میگرید»
- بازدید: 6419