سفیر سرنوشت حسین علیه السلام
عاطفه خرّمی
کوفه، شهر ننگین تاریخ، شهر بیغوله های تاریک، «شهر مردم هزار رنگ هزار آئین»
کوفه، کوچه های نامردی، دستهای خیانت، دستارهای مرگ، نامه های مسموم، نامه های دروغ، مُهرهای دغل، قوم های شعاری و شعارهای خالی از شعور.
«مسلم»! اسبت را زین کن!
مرگ، پشت دروازه های کوفه چشم به راه توست
هجده هزار نامه، هجده هزار پیمان، هجده هزار بیعت، هجده هزار خنجر!
«مسلم»! اسبت را زین کن.
مشعل های دارالاماره، برای تو روشن میشوند.
در میان آتش، رقص مستانه کن که مرد، میان شعله ها، آزاد میمیرد.
مسافر خسته! مسافر زخمی!
کوله بار رسالتت را به کجا میبری؟ آیا در میان مردمی که خدا را به نان میفروشند؟!
مردمی که در معامله کفر و دین، چشم به دینارهای پسر مرجانه دارند؟!
مردمی که علی علیه السلام را شهید محراب کردند؟! مردمی که علی علیه السلام را نفهمیدند؟!
از این مردم چه میخواهی؟!
سفیر سرنوشت حسین! به کجا میروی؟ پیمان شکنی، ضمیمه امضای مردمی است که ریسمان به پایت میبندند و جسم بیجانت را میان بازارهای کوفه میگردانند.
پیمان شکنی، ضمیمه امضای مردمی است که از هجده هزار تن، چون نماز شام را خواندی، یک تن با تو نمیمانند.
اسبت را زین کن! سفیر سخت ترین واقعه تاریخ! سفیر پاکترین خون! سفیر حماسه! سفیر درد! سفیر عشق! حسین علیه السلام ، به حق تو را برگزید؛ «مسلم»؛ شایسته نام توست
خطر را در آغوش گیر که مرگ، با همه زیبایی هایش، به تو لبخند میزند. و کوفه، استقبال توست؛ با تیغ های آخته و گرگ های گرسنه و روبهان پلیدش.
این راه، سرنوشت تو را رقم میزند؛ سرنوشت تو و حسین علیه السلام را، سرنوشت تو و طفلان بی پناهت را، سرنوشت تو و مظلومیت دین ناب محمّد صلی الله علیه وآله و سلم را
درست رفته ای!
گام هایت را استوار کن! مرگ، پشت دروازه های کوفه، چشم به راه توست؛ شهد شهادت، گوارایت!
سفیر
سید عبدالحمید کریمی
دوازده هزار نامه فرستادند که «بیا»
بیا و امام ما باش.
بیا و بر ما سروری کن
بیا و در این کویر گمراهی، ابر رحمت خویش را بر سر ما سایه گستر کن.
چه بسیار نماینده و پیک که از عمق جراحتشان فرستادند که: خسته ایم و رنج کشیده؛ پشتمان به زخم تازیانه های استکبار أُموی، سوخت و حنجرمان از هُرم آهِ اندوه، به تاولِ سکوت و خفقان دچار است؛ بیا و مرهم بریدگی های عهد دقیانوسمان باش و اصحاب کهف کوفه را به مأمن فرح افزای عدالت خویش ببر و از خُنَکای فردوس نجابت و شرق خویش سیرابمان فرما.
با این نامه های سرشار از احساسات آتشین، فرزند آفتاب را به سوی وفای دروغین خویش خواندند و او لاجرم، سفیری از خزانه درایت و اعتماد اهل بیت خویش، مُسلمِ جوهرشناس را به سوی آن جماعت فرستاد تا گوهر وجودشان را بیازماید و عَیار وفای آنان را بسنجد و برای حسین علیه السلام ، بفرستد.
«مسلم بن عقیل»، پسر عموی مورد اعتماد خویش را به همراه تنی چند از اصحاب شجاع و پرهیزگارش به سوی کوفیان گسیل داشت؛ برای اتمام حجت.
بسم اللّه الرحیم الرحیم
«این نامه ای است از حسین بن علی علیه السلام به سوی گروه مسلمانان [یا مؤمنان] کوفه... پس از آنکه فرستادگان بسیار و مرقومه های بیشمار از شمایان به من رسیده بود که میگفتید: «امامی نداریم، به زودی به نزد ما بیا؛ شاید که حق تعالی ما را به برکت تو، بر حق و هدایت همدل و همراه گرداند» اینک به سوی شما فرستادم برادر و پسر عمو و ثِقه اهل بیت خویش، مسلم بن عقیل را؛ پس اگر بنویسد که بر اطاعت و راهبری من یکدل و استوارید، به زودی به سوی شما خواهم آمد ـ ان شاء اللّه ـ پس به جان خویش سوگندیاد میکنم که هیچ کس را شایستگی امامت امت نیست، مگر آن کسی که در میان مردم به کتاب خدا حکم کند و به عدالت قیام نماید و قدم از جاده مستقیم شریعت مقدّسه بیرون نگذارد و مردم را بر دین حق مستقیم دارد.»
و سرانجام، پسر عموی حکیم و شجاع خود را طلبید و به پرهیزکاری و حسن تدبیر و لطف و مدارا امر فرمود؛ آنگاه «مسلم»، آن حضرت را وداع گفت و از مکّه به سوی کوفه روانه شد...
«کوفه ای کعبه جانبازی من کوفه ای سنگر سربازی من
کوفه ای شاهد شمع ازلی شاهد سوز مناجات علی علیه السلام
کوفه اهل تو مرا چون دیدند دستم اوّل همگی بوسیدند
لیک پیمان ز جفا بشکستند شب درِ خانه به رویم بستند»
کوفه، نامردخیز است
خدیجه پنجی
از زبان راوی:
تعداد نامه های رسیده به امام، به هجده هزار میرسد!
در نامه ها نوشته اند: یا حسین! به کوفه بیا!
همه برای بیعت با تو آمادهایم!
امام علیه السلام به پسر عموی خود، مسلم بن عقیل ـ فرمان میدهد تا به سوی کوفه روانه شود و از مردمان آن شهر، بیعت بستاند.
مسلم، امر امام را به گوش جان پذیرا شد و پا در رکاب گذاشت... و امروز، 15 رمضان سال 60 هجری قمری، آغاز حرکت سفیر بزرگ عشق به سوی کوفه هست و قصّه از همین جا آغاز میشود.
آرامتر مسلم، آرامتر!
نمیدانم دلیل این همه شتاب چیست! گویا از آنچه تقدیر برایت رقم زد. بیخبری؟! به بیعت ستانی از کدام مردم میشتابی؟
اهل کوفه، تنها، شیوه بیعت شکستن را خوب بلدند؛ تو که باید بهتر از من، اهالی آنجا را بشناسی! کوفه یعنی هزار توی فریب. یعنی سرگردانی در کوچه ها! کوفه یعنی آخر دنیا، کوفه یعنی «کوفه»
این نام برایت آشنا نیست، پسر عقیل؟!
کوفه، نامردخیز است! در سایه هر دیوارش، هزار سایه شوم خفته است! کوفه، شورهزار است؛ هیچ گلی آنجا دوام نمی آورد! سرشت این مردم، با بی وفایی و بدعهدی عجین است!
مردم کوفه را چه به مهمان نوازی؟!...
این مردمان، هر لحظه رنگ عوض میکنند!
نگو که نامه هایشان را باور کرده ای!
نگو که به قولشان دل بسته ای!
میدانم که میدانی چه سرنوشتی در انتظارت هست؛ تو با پای خود به مسلخ میروی، مسلم!
پایان این راه، کوفه است و کوفه یعنی سرگردانی و غربت، یعنی دعوت کردن و از پشت خنجر زدن، یعنی، میهمان را تسلیم دشمن کردن!
مردم کوفه از امام کُشی، باکی ندارند؛ پیش از این هم، تجربه کرده اند!
مردم کوفه در غریب کُشی خبره شده اند.
مردم کوفه از بدنامی نمی هراسند.
نخست به رسم میزبانی، به پیشوازت می آیند، برایت کِل میکشند، دست تکان میدهند، شاخه های گل نثارت میکنند، برای بیعت با تو، دسته دسته به مسجد هجوم می آورند. و بعد... سرانجام این آغاز شیرین، بسیار تلخ است، مسلم!
برای کشتنت، شمشیرهایشان را صیقل میدهند، سنگ نثارت میکنند، پیمانشان را، خیلی آسان به سکه های ابن زیادی میفروشند.
همه میدانند که اهل کوفه، اهل معامله و تجارتند!
مسلم! کاش از همین جا برگردی!
برگرد، سفیر تنهایی و درد!
آن شهر ساکنانش، خار و خزان و داس اند***آنجا غریب هستی درد آشنای پاییز
در ذهن حرف هاشان بوی دروغ جاری است***رنگ فریب دارد عهد و وفای پاییز
راوی:
مسلم بن عقیل، سفیر بزرگ حسین علیه السلام ، به سمت کوفه رهسپار شد... به کوفه، شهر نیرنگ، شهر فتنه! به کوفه! به شهری که هنوز در محرابش، خون علی علیه السلام میجوشد...
مسلم رفت،
میرفت تا بگوید: مردم! بهار آمد.
مسلم میرفت، در حالی که دارالاماره کوفه، برای ورودش کل میکشید!
مسلم میرفت، در حالی که برق نهان خنجرها، در دل تاریکی شب، برای استقبال از او، آماده میشدند.
مسلم میرفت و خوب میدانست که راه کوفه، راه بی برگشت است.
اولین اتفاق عاشورا
محمد کامرانی اقدام
مسلم آمد؛ ازدحام پیشوازها و خوش آمد گفتن های کوفیان کوردلی که کوره تزویر بودند. مسلم آمد؛ ازسمت غربتی که غروبها، طلوع میکند و شبها، ستارگان چشم به راهش تا سپیده دم سو سو میکنند و چشم میدوزند.
مسلم آمد و از زمزمه ها و همهمه ها عبور کرد، تا کوفتگی راه را در کوفه از تن به در کند.
مسلم آمد؛ چون دریایی پرخروش آمد، و چون خونی به جوش آمده، با جگری تشنه و سینه ای چاک چاک.
مسلم آمد و نامردی و عهد شکنی، تا دروازه های خیانت به استقبالش آمدند؛ آمدند تا خیانت را رنگ و بویی تازه بخشند و حقیقت، این ناخواسته ترین اتفاق، از فراز دارالاماره بیافتد و زمین را آغشته به خون سیب سرخ کند.
مسلم آمد؛ در فصل نیرنگها و درنگها.
آمد، تا مرده سالی مردمان، مجال محبت و عشق بیابد و فرصت تماشا.
کوفه منتظر بود و مسلم آمد، و از سراشیبی چشمان سیاهکار کوفیان عبور کرد و از دور، شَبَه شبهه زای شبانان گرگ سرشت را تماشا کرد و محو در تنهایی و غربت پیش روی خویشتن شد.
آغوش های باز، یکی یکی از راه میرسیدند و بیعت های عقیم کوفیان، آبستن خیانتی تازه بود. مسلم، اولین اتفاق عاشورا است.
مسلم آمد و میدانست اولین لب تشنه فدایی حسین خواهد بود.
مسلم، اولین جرقه در ذهن تاریکی است.
مسلم، اولین جراحتی است که بر پیکر عاشورا وارد شد.
اولین و بلندترین نقطه عطف تاریخ کربلاست.
مسلم، بهانه بارانی لحظه به لحظه حسین علیه السلام است؛ در لحظه های تنهایی و سرگردانی و بی کسی.
مسلم، لبخندی است گره گشا و خشمی است گره گشاتر.
مسلم، شیرینی واپسین لحظه های دوست داشتن و عشق داشتن است.
مسلم، شکفتنی است پی در پی که هرگز از نفس نمی افتد.
مسلم، زمزمه و ترانه ای است که کوفه آن را از آب گرفت و بر باد داد.
و کوفه میدانست که چقدر مسلم دل تنگ است و دل خسته؛ دل شکسته است و دل تشنه.
کوفه میدانست که مسلم، دل پسند حسین علیه السلام است و حسین علیه السلام ، دل پناه مسلم.
کوفه میدانست که حسین علیه السلام به مسلم دلخوش نموده است و مسلم، دلخوش از دلخوشی حسین علیه السلام .
کوفه هرگز فراموش نمیکند که چگونه پرچم خون مسلم، بر دست باد و بر فراز دارالاماره به اهتزاز درآمد و عطر نام زیبای حسین علیه السلام را در سر تا سر سرزمین نامردی و خیانت، پراکنده کرد. کوفه میدانست که باید اینبار، بغض های مسلم را در عمیق آه و چاه، چال نماید.
مسلم میدانست که کوفه، کفری است فرو مانده در تردیدی تمام نشدنی و همیشگی؛ جهالتی است سر تا به پا و عصیانی است در تکاپو.
مسلم میدانست که کوفه، سایه سالخورده سالوس بر سر دارد و آتش شک و تردید کوردلان را در سینه.
و مسلم، سایه آفتابپرور حسین علیه السلام را بر سر داشت و مهر او را بر دل. و سبکبال و سبکبار، دل به حسین علیه السلام داده بود و شیفته شیدایی او بود.
مسلم سرباز خط مقدم عاشورا بود؛ سربازی که از حکم ترس، سر باز زد و سر داد.
«در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع»
مسلم، سر به زیر انداخته بود و سر فراز از این سر به زیری، حکم جانبازی خویش را در دست داشت؛ که مسلم، تبلور زخم های ناشناخته تاریخ است و تفسیر دور از دسترس فهم ها.
«در هوای او تواند داد عاشق سر به باد لیک نتواند نهاد از سر هوای دوست را»
مسلم، پژواک پاکی است و تصویر تو در توی لحظه های آبی رنگ.
مسلم، برهنگی جرأت ذوالفقار است و تکرار شجاعت علی علیه السلام .
مسلم، شمشیری است که کشته خیانتِ خنجرها شد و فریادی است که در عمق حنجره ها، صدای «هل من ناصر ینصرنی» حسین را فریاد میکشید. مسلم، سوگند خورده به ایمان حسین بود که آزادانه تن به کشتن داد و دل به عشق و محبّت.
مسلم، به استواری کوه بود و به بیکرانگی دریا؛ توانی دشمن کُش بود و آرامشی روح فزا و میراثِ قهرمانی و دلیری را ازا پدر و عمو به ارث برد.
جان انقلاب حسین علیه السلام بود و انقلابی در جانش برپا.
خود را سپر زخم های زودهنگام و نابهنگام حسین علیه السلام کرد، تا وفاداری را به تکامل برساند.
شوکران یقین را نوشیدده بود و می دانست که هیچ کس را یارای به تأخیر انداختن اجل نیست.
و هنوز که هنوز است، دیوارهای شکسته قصر کوفه، زیباترین قصرهای سلحشوری را در گوش زمان زمزمه میکنند که: «وَ لَقَدْ تَرَکْنا مِنْهاءَ ایَةً بَیِّنَةً لِقَوْم یَعْقِلُونَ»
... و تو ای مسلم! نشانه آشکاری بودی که خداوند، تو را برای خردمندان برگزید.
در پیمانی که با حسین بسته بودی، کمترین و اولین ماده آن شهادت بود که تو حاضر نبودی تا به تازیانه و شمشیر شوم صفتان و مکرسیرتان سجده کنی.
تو با حسین علیه السلام پیمان بسته بودی و میدانستی که کوفه، لبریز از «عمر بن حجاج» است و سرشار از «محمد بن اشعث» و تو نیک میدانستی که اهل کوفه نه سوگند را پاس میدارند و نه به پیمانی وفادار میمانند.
تو میدانستی که «شایعه لشکر شام» توهمی است، زاده ترس کوفیان که ذهن تمام زنان کوفه را لبریز از سکوت کرده است و سرشار از هراس. تو وفادار بودی و ماندی و حق رسول خدا و خانه اش را فراموش نکردی و در چنبره زندگی گذرا، ننشستی.