شب به نامردی کمین کرد مردی را که آمده بود تا بوی وفا را در کوچه های بی وفای کوفه تقسیم کند. مردی که پاسخ آمده بود نامه های بی صبری کوفیان را. کوفیانی که طاقتشان طاق شده بود. کاسه صبرشان لبریز. مردانی که گریه هایشان را نامه کردند تا دلتنگی هایشان را از دوری امام نشان دهند. مردانی که گریه کرده بودند نامه هایشان را؛ نامه هایی که بوی شمشیرهای آخته را میداد. شمشیرهایی که برق آفتاب را به جنگ ظلمت میخواند. اما دریغ! همین شمشیرها کشیده شدند به سر بریدن آفتاب. همین گریه ها، پاسخ امام را با خون و خیانت به استقبال آمدند. دستهایشان را که به امید یاری دراز کرده بودند، در سیاهی شب پنهان کردند تا سفیری که آمده بود تا دستهای گرم یاری را بفشارد، در زنجیر کنند، تا نشان دهند همانقدر که دست هایشان در نوشتن نامه های سراسر ریا مهارت دارد، در خنجر زدن از پشت هم مهارت دارد؛ خاصه، مهمان های غریب آشنایی را که زهر غربت، شب های کوچه های تنگ کوفه را در بغضی سرشار قدم زده باشند.
غریب تر از سکوت پر از بهانه کوفه قدم میزد کوچه های تنگ بی پناهی را در پناه سایه دیوارها، تا نور ماه فریادش نزند؛ در چشم آن همه خفاشی که چشم می چرخاندند هلاکش را.
اُف بر این شب مهمان کُش که غیرت را در چراغ کمسوی پیرزنی بیپناه، خاموش میکند تا ناامیدی، شعله بکشد در خفقان شب بیپایانی که خانه پیرزنی بی پناه را خاکستر کرد؛ پیش از آنی که دیوارهای خانه از صدای خرد شدن استخوانهای مسلم علیه السلام زانو بزنند، پیش از آنی که پنجره های خانه پیرزن به تماشا بنشینند پرواز در بینهایت مسلم علیه السلام را، از بالای برج دارالخلافه.
خداحافظ کوفه!
خداحافظ کوفه! پیمان شکنی ات را فراموش نخواهم کرد. با جانی خسته و قلبی شکسته، بر دروازه های شهر، هنوز صدایم را میشنوید و گوش هایتان را میگیرید. فردا که خورشید را بر نیزه ها خواهید دید، پشت کدام در، پشت کدام پنجره بسته پنهان میشوید؟!
خداحافظ! چشم های بی پناهم را با خود نخواهم برد تا عاقبت ننگینتان را بنگرم و دهان های گریخته تان را در پیوستگی دروغ و چشم های تاریکتان را در هم پیچیدگی نیرنگ ـ پشت شمشیرهای آخته تان هیچ سینه ای مردانه نمیتپد.
شما را چه شده است؟ کدام حادثه شوم را انتظار میکشید؟
میهمان نوازی تان را آنگاه که بر دروازه های شهر، آویخته ام میخواهید، فریاد خواهم زد. رنج پیمان شکنی تان، پشت تاریخ را خواهد شکست.
کدام گوشه ویرانِ جهان را انتخاب کرده اید تا با عذابِ از این پس، عمر خویش را سپری کنید؟
صدایم را نمیشنوید؟ فریادهایم را نمیشنوید؟ صدا بر جداره های دهانم خشک میشود. فردا شمائید و تاریخ که در معرض انگشت های اتهام، نشانه میروید. خداحافظ، کوفه، شهر ناسپاسی! صدای گام هایم را خاموش کرده ای. آن سوی دروازه های نامردی این شهر، مردیست منتظر و امیدوار، خورشیدی که غروبش را با سکوت خویش انتظار میکشید. غمی در شریان هایم میدود... رنجی سرشار... .
کوفه! خشمِ فشرده تاریخ را تاب نخواهی آورد.
صدایم را پاسخی نیست؟ طنین توطئه را از پشت پرده های آویخته شهر میشنوم. پنجه های چیره باد است و دریچههای خفه حنجره تان.
سر بر کدام دیوار، نامردیتان را اشک بریزم؟ هنوز چاه، صدای نالههای مولایمان را موج میزند که سکوت میکنید تا فرزندش را به قتلگاه بکشانید.
مرا در این شبِ سهمگین، یارای ایستادن نیست. مرا یارای رساندن این پیام نیست. فردا پیراهن خشن افسوس و حسرت، روحتان را می آزارد. قربانیانِ طغیانِ خویش، خداحافظ!
صدای مرا از کوفه میشنوید!
اینک که با تو سخن میگویم، بر فراز دارالاماره کوفه، به استقبال مرگ میروم. ای کاش بادها صدایم را به آستان مقدست برسانند تا حکایت تنهایی و آوارگیِ فرستادهات را برایت واگویه کنند!
این صدای تنهایی سفیر توست که بر بامهای جهان میوزد.
منم؛ مسلم، پسر عقیل، ابن عم تو. من کوفه را چنین دیدم: شهری هزار چهره، فرو رفته در هوایی مسموم، گرفتار خدعه و نیرنگ. کوفه هنوز هم همان کوفه است که روزگار تنهاییِ علی را نفهمید.
این قوم، به بیوفایی شهرهاند و در دروغ و ریا استاد.
نخست، برای ورودت کل میکشند و گل نثارت میکنند. در هجوم بیعت، دست ها احاطه ات میکنند و با وعده هایی دروغین، پیمان میبندند و آنگاه، در خم کوچه ها، چون شبحی محو میشوند. نامه هایشان، سطر به سطر و کلمه به کلمه، دروغ و ریایی بیش نیست. عطش باغهای خرم کوفه، سرخی خون تو را میطلبد. میوههای اینجا طعم خون میدهد.
چشمهای شبپرست این قوم، به تاریکی عادت کرده است.
آنها را چه به روشنایی نور خدا؟! آن چنان در ظلماتِ نادانیِ خویش محوند که هیچ نوری را چشم دیدنشان نیست.
صدای مرا از دارالاماره کوفه میشنوی! مرا که فرستاده آفتابم، در کوچه های کوفه، تنهایی ام را حصار کشیدند و دستانی که هنوز بوی بیعت میدادند، برای کشتنم از هم سبقت میگیرند.
کوفه، مادر خیانت و توطئه است.
اینجا مردانگی خریدار ندارد، گوشهای کوفی جماعت صدای فرستاده ات را نشنیده گرفتند.
نفاق، آشنای همیشه این قوم است، خودت ماجرای تنهاییام را میدانی. تا دیروز، دوازده هزار تن، فرستاده ات را چون نگینی در بر داشتند و امروز، مرگم را از فراز دارالاماره، کل میکشند.
میترسم از نیرنگ این قوم که روز و شب برایشان یکسان است. به کوفه اعتمادی نیست؛ هر لحظه ممکن است از پس کوچه ای، از سایه دیواری، شبحی بیرون خزد و در تاریکیِ شب، برق تیغی، پشتت را نشانه رود؛ این قوم، در غریب کُشی خبرهاند.
رهایشان کن! بگذار آنقدر در باتلاق بیخیالیهایشان دست و پا بزنند تا بمیرند!
این قوم، سزاوار حیات طیبه نیستند. نفسهایشان هوا را مسموم میکند.
سایه رحمت و کرامت پسر فاطمه علیهاالسلام کجا و این مردم همیشه ناسپاس کجا؟! بگذار گوش هایشان از صدای سکّه های اموی، کر شود!
بگذار چوب ظلم ابنزیادها، سایه بیاندازد بر روزها و شب هایشان! تو به کوفه نیا، حسین جان! اینجا همه نقاب میزنند؛ دوست و دشمن را نمیتوان از هم شناخت.
کاش صدایم به آستانت برسد! کوفه مادر خیانت هاست. هنوز در دامن این خاک «ابن ملجم»ها میبالند. صدای مرا از دارالاماره کوفه میشنوی؛ به کوفه نیا، حسین جان!
به دستِ لحظه های نامردی
واژهای از غربت، با فاصله از حماسه عاشورا در کوفه افتاده است. حالا که میدان نبرد کربلا برای مسلم رقم نخورد، حاشا که این کوچههایِ تنگ، حمایت و استقامت را از او بگیرند!
مورخان را بیاورید تا بنگارند یکتنه در مقابل بیوفایی و مهمانکُشیِ کوفیان ایستاد و یکهتازی و ثابتقدمیاش، تکذیب صادقانهای بود بر هزاران نامهای که برای حسین بن علی علیهالسلام نوشتند!
مورخان را بگویید از تمامِ شهر، «طوعه» را زن بنویسند و آیندگان او را مردترین بخوانند که به رویِ تنهایی مسلم، دربِ میزبانی گشود. بیعتگریِ ابتدایِ کوفیان چقدر به لطیفه میماند که میخواستند هویتِ اصلیِ خویش را به پشت پرده بکشانند!
شروعِ کوفیان از جوانهایِ به اصطلاح پا در رکابِ مسلم بود. نزاع میکردند اینکه مقدم باشند و بنشینند و زانو بگیرند برای سوار شدنِ مسلم. اما دیری نپایید که سفیر سرخِ حسینی، نقاب از چهره تک تک آنان برداشت و به دست لحظههای خشونت و نامردی، به دارالاماره کشیده شد.
تنها سلولهای مسلمِ غریب، مضطرب از فردای حسین بود که در این حجمِ بیوفایی، روزی یاری میطلبد.
مورخان را بگویید بنویسند: شهد شهادت آنقدر برای مسلم بن عقیلِ تشنه، شیرین و گوارا بود که گویا آن جام را دوبار نوشید. (از سویی سرش را جدا کردند و دیگر مرتبه پیکر مطهرش را از ارتفاع کاخ، به زمین افکندند).
مسلم، قطرات خونش را به مظلومیِ مولای غریبش حسین علیهالسلام گره زد و جسارتهای زیادِ «ابن زیاد» ماندگار شد.
چشمانِ نهم ذیحجه دید که کینههای خود را از کشته مسلم هم دریغ نداشتند. کوفیانِ بیوفا نشان دادند که در همیشه جهان و در گرمیِ بازار مردانگی، حرفها و پیمانهایشان خریدار ندارد.
مسلم، دیباچه کتاب پرتیراژِ کربلاست.
سفیر شهادت
مسلم! گرگهای گرسنه زوزه میکشند و شهر را پر از عفونت نیرنگ کردهاند.
تاریخ، در انتظار حادثهای است که تو سفیر نخستین فاجعه سرخ آن شوی. سرنوشت تو را خونین نوشتهاند؛ همچنان که سرنوشت کوفه را سیاه.
اسلام، وامدار واقعهای است که این سفر، آغاز خط سرخ آن میشود.
شهر، در هوای خیانت نفس میکشد. پستترین قوم تاریخ، پشت دروازهها به انتظار گامهای استوار تو نشستهاند؛ با صد پیام و سلام و ارادت توخالی و با نامههایی که جوهر دروغ از سطرسطرشان میبارد.
تو سفیر نور بودی از جانب سلطان عشق آمدی به میهمانی مشعلهای فروزان کوفیان؛ مشعلهایی که میخواهند جسم و جان تو را در آتش جنایتی هولناک، بسوزانند و نام پلید خود را برای همیشه بر تارک پیشانی اهالی منحوس تاریخ، حک کنند. گامهایت را استوار کن، برادر!
به درهایی که یکی پس از دیگری به رویت بسته میشوند نگاه نکن! بگذار اینان درهای خانههاشان را ببندند که آسمان، درهای فیض و رحمتش را یکی پس از دیگری به رویت گشوده است.
بگذار دیوارهای دارالاماره، تو را به چنگ آورند! بگذار بغض عمیقشان، سینه تحملت را خُرد کند! بگذار مرگ، تو را به آغوش کشد! بهشت نیز با تمام مهربانیهایش، در انتظار گامهای استوار سفیر حسین علیهالسلام است؛ سفیر نور، سفیر ولایت عشق، سفیر شهادت... .
سبزترین سپیدار در کوچه های کوفه
مسلم ابن عقیل، سبزترین قاصد بهار است در سردترین خزان کوفه.
او با شکوفههایی از گلستان فضیلت و کرامت آمده بود که کوفه را گلستان کند.
کوفه اما اسیر زمستان بود.
کوفه از بهار بویی نبرده بود. کوفه در به روی بهار بست و به سرخترین شقایق علوی، «نه» گفت.
کوفیان، صدای پای سبزترین سپیدار را در کوچههای خویش نشنیدند؛ سپیداری که پنجره در پنجره، آنان را به مهمانی سرخترین آفتاب فرا میخواند، سپیداری که کوچه به کوچه از طراوت و بهار حکایت میکرد.
مسلم، مرغ باغ ملکوت بود؛ اما کوفه، خیابان در خیابان، عالم خاک.
مسلم آمده بود که به کوفه فرصت برخاستن از خاک را بدهد.
مسلم آمده بود که کوچههای کوفه را با دریچههای افلاک پیوند دهد.
کوفه، اما این روشنترین فرصت را هم سوزاند.
کوفه، هیچوقت قدر چراغ را ندانسته است.
شبهای کوفه، همیشه بیستاره بوده است.
جای ستارههای کوفه، همیشه نه در افق، که چاه بوده است.
چاههای کوفه پر از ستاره است.
مسلم آن روز، تنها در کوچههای کوفه گشت و گشت و سرانجام، غریبانه سر به دار و دشنه سپرد و رسم وفا و مروت را از خویش به یادگار نهاد.
سلام به روح پاک مسلم!
سلام به دو کودک یتیم و شهیدش!
از پشت سایه ها
از پشت سایههای شهر رد میشوی. گامهایت مطمئن، اما غریبانه است. آجر به آجر این خانهها، آواری از غربت میشوند بر سرت.
باری از اندوه و درد را به دوش گرفتهای. کجاست تکیهگاهی که دمی بیاسایی؟
کجاست مردی که دستهای یاریاش را از تو دریغ نورزد؟ خسته و سرگردان، در کوی و برزنِ بیمهران شهر پرسه میزنی.
دشمنی و ترس، عجیب خودش را روی شهر انداخته. سینهات مالامالِ خشم و درد است.
تو برای رسیدن، روزنههای امید انتظار میکشی.
فرو ریختهای در خویش و هیچ نگاه مهربانی نیست که تو را در بر بگیرد.
چون شمعی، آخرین لحظات عمرت را سوسو میزنی. هنوز یادت نرفته، فوج فوج آفتابپرستان شهر را که سراسیمه به استقبالت آمده بودند. چشمهای بیبصیرتی که هرگز تو را نفهمیدند. جان از تن گسیختهای و ذره ذره وجودت را حاضری در راه مولایت بدهی. غم تنهایی مولایت، بیشتر تو را میشکند. چگونه بازگردی؟
بغضی کشنده گلویت را میفشارد و اشک در چشمان زلالت حلقه میزند.
آتش گرفتهای، پیش از آنکه تو را بسوزانند.
چشم از خاک گرفتهای و رد نگاهت را به افلاک میکشانی.
بار بیمهری نامردمان، عجیب پشتت را شکسته است. مینشینی پشت یکی از همین درهای بسته. دستهای پیری، دست به یاری تو میگشاید و ناخواسته تو را در کام بیمهری دیگری میکشاند.
سرسپرده سرنوشت، قدم به این شهر گذاشته بودی. بیش از هزاران سلام و دعوت، تو را به خویش خوانده بود.
صدای رسای تو، پیامآور زندگی بود و روشنایی کلامت چنان درخشنده بود که تیرگی قلبها، نتوانست آن را تاب بیاورد.
اهالی کوردل این شهر نتوانست امانتدار جان پاکَت باشد و تو هنوز قدم میزنی در کوچه پس کوچههای بیقرار بر سنگ فرش سرد و سنگین، در هوای مکدر و نفسگیر.
چیزی به صبح نمانده.
تو خواهی رفت از آستانه مکر کوفه و از تمام کینهها رهایی خواهی یافت.
این آخرین شبی است که در این هواهای نفس گیر، نفس میکشی.
صبح خواهد آمد و پیکرت را در بر خواهد گرفت.
عاقبت، نگاههای آسمانیات تو را به آسمان میکشاند و با سینهای مالامال از عشق و نور، به حقیقت میپیوندی.
هزار حنجره سوخته
حالا دیگر تنها ماندهای؛ بیهیچ راه نجاتی، بیهیچ روزنه امیدی.
کوچههای سیاه و تاریک کوفه، چون تارهایی در هم تنیده، تو را در برگرفتهاند.
برق شمشیرهای توطئه، از چارسویت میدرخشد.
دلت در اضطرابی ناگزیر، فرو رفته است.
صدایی نیست، جز صدای بغض مبهمی که در گلویت خفه میشود.
شمشیرت را از غلاف بیرون میکشی و خشمناک فریاد میزنی. انعکاس صدایت در دهلیزهای زمان گم میشود.
سرت را مظلومانه به سوی آسمان بلند میکنی.
هزار حنجره سوخته از قلبت فریاد میزند.
هزار چشمه اشک از قلبت میجوشد. افسوس، کسی نیست تا صدای غربت تو را به حسین برساند!
کسی نیست که به یاریات بشتابد!
مسلم!
این مردم، سالهاست که به دورویی و نیرنگ، خو کردهاند. قلب تاریک این مردم، سالهاست که اسیر دنیاپرستی و هوا و هوسند.
درختِ جان این مردم، سالهاست که در نفاق و خیانت ریشه کرده است.
این کوچه پس کوچههای غبارآلود، مدتهاست که معبر ناجوانمردان است.
این شهر، سالهاست که با خلق و خوی این مردم آشناست.
اینجا وادی کوران و کران است.
اینجا وادی دینفروشان است.
دلت را به خدا بسپار مرد!
تمام خشم و نفرتت را در مشتهایت جمع کن، شمشیرت را محکمتر بفشار و تا میتوانی، این نامردهای مردنما را به دوزخ ابدی روانه کن!
اینک، فریاد بزن تمام آزادگیات را!