همه دنیا، پشت این در نشسته و سر بر زانوی اندوه و بی سرنوشتی خویش گذاشته.
همه دنیا، پشت این در، محزون گریه میکند و دعایی هراسان مدام تکرار میشود و آن سوی در، تمام آبروی زمین، زخمی و خسته، بر خاک افتاده؛ دریای بیکرانه ای با رخساری پریده رنگ، بی تلاطم و آرام، در بستر کسالت، خمیده و کبوتر جانش، بین رفتن و ماندن، در هروله است.
این سومین شب است که خورشید، از کوچه های کوفه دیگر عبور نمیکند.
این سومین شب است که تنور بیوه زنان، خاموش مانده و رونق سفره های یتیمی، تأخیر کرده است.
سومین شب است که محراب، بغض آلود بوسه بر سجده های عدالت نزده و سرنوشتِ ناتمامِ توحید، بلاتکلیف و دلواپس، پشت در این خانه نفس نفس میزند، تا مبادا نفس های «او» تأخیر کند و زمین، بی امیر و کوفه، بی آبرو و امامت، بی خطبه بماند.
نگذار عدالت، مدفون شود!
آه! به او بگویید سوسوی بی رمق چشمانش را زمانه تاب نمی آورد.
به او بگویید، یتیمیِ فراگیر، پشت دروازه های زمان کمین کرده و منتظر است که تو نباشی، تا بر شانه های زمین، آوار شود.
برخیز مرد! این بستر ناخوشی برازنده تو نیست. تو غیرت حماسه های توحید و هیبت جانفشانیِ خداخواهی.
تو، گذشته نهروان و جملی... ؛ گذشته لیلة المبیت و صفین؛ گذشته «شقشقیه» و خیبر و «کمیل» و های های شب های نخلستان.
برخیز «هل أتی»ی معصوم! نگذار که بیتو، «یُؤتُونَ الزَّکوةَ وَ هُمْ راکِعُونَ»، بی مصداق بماند.
نگذار که بی تو، عدل در زمین مدفون شود!
آه از فرق شکافته!
اشک های کودکانه، پشتِ این درِ خاموش، کاسه های شیر را به دوش میکشند و پدرِ بی چون و چرای خویش را بی سراغ مانده اند.
کفش هایی خسته و پیراهنی زمخت، دلتنگ اند تا دوباره مثل تمام شب های قدیم، عصمتی غریب را در هیئت مردی آسمان به دوش، به پس کوچه های نیمه شب ببرند، تا نان و خرمایِ خانه های بی سفره را در رگ های گرسنگی زمین جاری کند.
ولی دیگر نه چاه های غریبستان، ناله های حیدر را به آغوش میکشند، نه کودکانِ بی سرپرست، بر شانه های غریب کوفه، بازی های سرخوشانه را لبخند میزنند.
آه از دستار زرد و فرق شکافته!
آه از تابوتی که بر شانه هایی نامرئی، راه می پیماید!
آه از لب های پرهیز رمضان، که در سجده سحرگاهان، به خون نشست!
آه از پیشانیِ دریده ای که شمشیرِ قاتل خویش را بر سفره اکرام مینشانَد!
آمدم، فاطمه مظلوم!
فاطمه علیه السلام ، چشم به راه است و دلواپس؛ با لبخندی که آغوش گشوده بر کبوتر جان علی...
آمدم فاطمه مظلوم من!
آمدم یا رسول الله؛ خسته و بی تاب؛ خسته و دلزده از خاک؛ با سی سال غربت و تنهایی آمدم.
آه که دنیا، چه گذرگاه سختی ست!
آه که کوچکترین زخم دنیا، شمشیری بود که بر فرقم نشاند؛ که غم های این سالیانِ مجبور، سهمگین تر بود.
بگذار اهالی روزگار، پایان زمزمه های شبانه را به عزا بنشینند!
بگذار داغ عدالت، بر دل های شبزده بماند!
دیگر کسی نجوا نمیکند: «مَوْلایَ یا مَوْلایَ أَنْتَ الْمَوْلی وَ أَنَا الْعَبْد...»
سودابه مهیجی