146 - طبرى گويد:
عابس بن ابى شبيب شاكرى و شوذب، غلام بنى شاكر آمدند. پرسيد: شوذب! در دل تصميم دارى چه كنى؟ گفت: چه كنم! همراه تو، در راه دفاع از پسر دختر پيامبر خدا مى جنگم تا كشته شوم. گفت: همين گونه درباره تو گمان بود. پس به جنگ در برابر امام بشتاب تا شهادت تو را به حساب خدا بگذارد و من هم پاداش صبر بر شهادتت را ببرم. اگر هم اينك كسى سزاوارتر تو به من پيشم بود، دوست داشتم تا او زودتر از من به نبرد بشتابد و من آن را به حساب خدا تحمل كنم. امروز روزى است كه بايد تا مى توانيم از خدا پاداش بگيريم كه پس از امروز ديگر مجالى براى كار نيست؛ فردا حساب است. جلو رفت و به امام سلام كرد. آنگاه به ميدان شتافت و جنگيد تا كشته شد.
آنگاه عابس بن ابى شبيب گفت: يا ابا عبدالله! امروز هيچ دور و نزديكى روى زمين برايم عزيزتر و محبوبتر از تو نيست. اگر مى توانستم با چيزى عزيزتر از جان و خونم از تو دفاع كنم و مانع شهادتت شوم، چنين مى كردم. سلام بر تو اى ابا عبدالله! خدا را گواه مى گيرم كه من بر آيين و روش تو و پدرت هستم. سپس با شمشير آخته بر دشمن تاخت، در حالى كه در پيشانى اش اثر ضربتى بود.
ابو مخنف از مردى به نام ربيع بن تميم كه شاهد آن روز بود نقل مى كند: چون عابس را ديدم كه مى آيد، شناختمش. او را در جنگها ديده بودم. از شجاعترين مردم بود. گفتم: اى مردم! اين شير شيران است، پسر ابى شبيب است. كسى به نبرد او نرود او پيوسته در ميدان هماورد مى طلبيد. عمر سعد گفت: سنگبارانش كنيد. از هر سو به طرفش سنگ باريدند. چون چنين ديد، زره و كلاهخود خود را بيرون آورد و بر آنان حمله كرد به خدا ديدمش كه بيش از دويست نفلر را مى گريزاند. از هر سو او را محاصره كردند و به شهادت رسيد.
گويد: سر او را در دست مردان پرساز و برگى ديدم كه هر كدام ادعا مى كردند من او را كشته ام.
نزد عمر سعد آمدند. گفت: جدال نكنيد. او را هيچ كس به تنهايى نكشته است. با اين سخن آنان را پراكنده ساخت.[13]
17 و 18 - عابس و شوذب
- بازدید: 897