82 - نيز گويد:
چون عمر سعد به كربلا آمد، يكى از همراهانش به نام عروه بن قيس را نزد حسین علیه السلام فرستاد تا از او بپرسد براى چه اينجا آمده است و چرا از مكه بيرون آمده؟ عروه گفت: عمر سعد! من پيش از اين با حسين نامه نگارى مى كردم. خجالت مى كشم نزد او بروم. كس ديگرى بفرست. وى كثير بن عبدالله شعبى را فرستاد كه مردى دلير و سواركار و قاطع و دشمن سرسخت اهل بيت: بود.
چون چشم ابو ثمامه صائدى به او افتاد. به امام عرض كرد: فدايت شوم يا ابا عبدالله! بدترين مردم روى زمين و خونريزترين و آدمكشترين افراد نزد تو آمده است. آنگاه نزد او رفت و گفت: شمشيرت را زمين بگذار تا به خدمت ابا عبدالله برسى و با او سخن بگويى. گفت: نه، نمى شود. من پيكم؛ اگر مى خواهد، حرفم را بشنود والا بر مى گردم. ابو ثمامه گفت: من دست بر قبضه شمشيرت مى نهم. تو هر چه مى خواهى با امام سخن بگو و نزديك آن حضرت مشو. تو مردى تبهكارى.
آن مرد خشمگين شد و نزد عمر سعد برگشت و گفت: نگذاشتند نزديك حسين شوم و پيام تو را برسانم. كس ديگرى بفرست. وى قره بن قيس را فرستاد. چون نزد حسين آمد، امام پرسيد: آيا اين مرد را مى شناسيد؟ حبيب بن مظاهر گفت: آرى اى پسر پيامبر! او مردى از بنى عتيم و بنى حنظله است. او را آدم خوبى مى دانستم. فكر نمى كردم در اين صحنه حضور يابد. آن مرد جلو آمد و در برابر حسین علیه السلام قرار گرفت. سلام داد و نامه عمر سعد را رساند. امام فرمود: به رئيست بگو من خودم به اين سرزمين نيامدم؛ مردم شهر تو دعوتتم كردند كه بيايم و با من بيعت نمايند و از من حمايت كنند. اگر مايل نيستند، به جايى كه از آنجا آمدم بر مى گردم. حبيب بن مظاهر گفت: واى بر تو قره! من تو را هوادار اهل بيت مى دانستم. چه چيز تو را عوض كرد و اين نامه را آوردى؟ پيش ما بمان و اين مرد را يارى كن كه خداوند او را براى ما رسانده است. آن مرد گفت: به جانم قسم يارى او سزاوارتر از يارى ديگران است، اما جواب نامه را پيش فرمانده ام مى برم و در اين مورد مى انديشم.
بازگشت و جواب امام را به او خبر داد. ابن سعد را شكر كرد؛ به اين اميد كه از جنگ با حسين معاف شده، نامه اى به ابن زياد نوشت به اين مضمون كه: كنار حسين اردو زدم و پيكى نزد او فرستادم و خواستم بگويد چرا به اين شهر آمده. او هم گفته كه كوفيان نامه نوشته و خواستار آمدنش شده اند تا با او بيعت نمايند و وى را يارى كنند، اگر نظرشان از يارى كردن برگشته است، به همان جايى كه از آن آمده است بر مى گردد و در مكه يا هر شهرى كه دستور بدهى مى ماند، مثل يكى از مسلمانان. دوست داشتم اين خبر را به امير بدهم تا تصميم بگيرد.
ابن زياد كه نامه او را خواند. مدتى انديشيد. آنگاه پيش خود شعرى خواند با اين مضمون: اكنون كه چنگهاى ما در او آويخته، اميد رهايى دارد؟ نه، روز نجات نيست! آنگاه گفت: آيا پسر ابو تراب اميد نجات دارد؟ هيهات! هيهات! خداوند مرا از عذابش نرهاند اگر حسين از چنگ من برهد. به عمر سعد چنين نامه نوشت: اما بعد، نامه ات و آنچه از كار حسين نوشته بودى به من رسيد. با رسيدن نامه ام، از او بخواه با يزيد بيعت كند. اگر پذيرفت و بيعت كرد كه هيچ، وگرنه او را نزد من بفرست. واسلام.
نامه او به عمر سعد رسيد. آن را خواند و گفت: انالله و انا اليه راجعون. عبيدالله صلح و آشتى نمى جويد. از خدا يارى مى طلبم. عمر سعد ديگر بيعت با حسين را مطرح نكرد. چون مى دانست كه آن حضرت با يزيد را هرگز نمى پذيرد.[2]
ديدار امام با فرستاده عمر سعد
- بازدید: 821