«وقتي كاروان امام حسين (ع) در مسير كوفه با كاروان زُهَير بن قينبرخورد كرد. فرستاده امام براي دعوت از زهير جهت ياري رساندن بهحضرت، درحالي نزد زهير رفت كه او با همسر واطرافيان خود سر سفرهغذا بود. وقتي دعوت امام به او ابلاغ شد، زهير واطرافيانش دچارسكوت وحيرت شدند ونداستند كه چه جوابي بدهند. امّا ناگهان صدايدَيْلَم، همسر زهير بلند شد كه به شويش گفت: برو وببين امامحسين (ع) باتو چه كار دارد! ايا پيام پسر پيامبرخدا (ص) را بي جوابميگذاري؟ چه ميشود كه به حضور حسين (ع) بروي وسخنش رابشنوي وبرگردي؟
سخنان ديلم، زهير را تكان داد ودرحاليكه صورتش گرفته بود، نزد امامشتافت. وقتي برگشت، صورتش بشاش وباز بود. او كه آمادة ياري كردنامامش شده بود، به همسرش گفت: من تورا طلاق دادم. تو ميتواني نزداقوامت برگردي. سپس به اطرافيانش گفت: هركه ميخواهد امام (ع) راياري كند همراه من شود.
موقع رفتن، ديلم با چشمي گريان به شويش گفت: شوهرم! من از تو يكتقاضا دارم وآن اين است كه در قيامت، در پيشگاه پيامبر خدا از من يادكني!
زهير به امام پيوست وتا آخرين لحظه از امامت وولايت دفاع كرد وبهشهادت رسيد.»
-----------------------
محمد تقي صرفي
زني كه شوهرش را هدايت كرد!
- بازدید: 2664