سكوت كوچه را طنين گامهاى دو اسب، در هم مى شكند.
دو سايه، دو اسب، دو سوار از دو سوى كوچه به هم نزديك مى شوند.
از آسمان، حرارت مى بارد و از زمين آتش مى رويد. سايه ها لحظه به لحظه دامان خود را جمع تر مى كنند و در آغوش كاهگلى ديوارها فروتر مى روند.
در كمركش كوچه، عده اى در پناه سايه بانى خود را يله كرده اند، دستارها از سر گرفته اند، آرنجها از پشت بر زمين تكيه داده اند تا رسيدن اولين نسيم خنك غروب، وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سايه هاى دو اسب، متين و سنگين و با وقار به هم نزديكتر مى شوند.
نه تنها دو سوار، كه انگار دو اسب نيز همديگر را خوب مى شناسند.
آن مرد كه چهره اى گلگون دارد و دو گيسوى كم و بيش سپيد، چهره اش را قابى جو گندمى گرفته است، دهانه اسب را مى كشد و او را به كنار كوچه مى كشاند.
آن سوار ديگر كه پيشانى بلند، شكمى برآمده و چهره اى مليح دارد، اسبش را به سمت سوار ديگر مى كشاند تا آنجا كه چهار گوش دو اسب به موازات هم قرار مى گيرد و نفس دو اسب در هم مى پيچد.
نشستگان در زير سايه بان، مبهوت، نظاره گر اين دو سوارند كه چه مى خواهند بكنند.
پيش از آنكه پيرمرد، لب به سخن باز كند، آن ديگرى در سلام پيشى مى گيرد:
سلام اى حبيب مظاهر! در چه حالى پيرمرد؟
تبسمى شيرين بر لبهاى پيرمرد مى نشيند:
سلام ميثم! كجا اين وقت روز؟
حبيب، اسبش را قدمى به پيش مى راند تا زانو به زانوى سوار ديگر، و بعد دستش را از سر مهر بر شانه ميثم مى گذارد و بى مقدمه مى گويد:
من مردى را مى شناسم با پيشانى بلند و سرى كم مو كه شكمى برآمده دارد و در بازار دارلرزق خربزه مى فروشد...
ميثم به خنده مى گويد:
خب؟ خب؟
حبيب ادامه مى دهد:
آرى اين مرد بدين خاطر كه دوستدار پيامبر و على است، سرش در كوچه هاى همين كوفه بر دار مى رود و شكمش در بالاى دار، دريده مى شود... خب؟ باز هم بگويم؟
سايه نشينان از شنيدن اين خبر دهشتزا، حيرت مى كنند، آرنجها را از زمين مى كنند و سرها را بلند مى كنند و نزديك مى گردانند تا عكس العمل حيرت و وحشت را در چهره ميثم ببينند، اما ميثم، آرام لبخند مى زند و دست حبيب را بر شانه خويش مى فشارد و مى گويد:
بگذار من بگويم.
چروك تعجب بر پيشانى حبيب مى نشيند:
تو بگويى؟
آرى، من نيز پيرمردى گلگون چهره را مى شناسم، با گيسوانى بلند و آويخته بر دو سوى شانه كه به يارى فرزند پيامبر از كوفه بيرون مى زند، سر از بدنش جدا مى شود و سر بى پيكر، در كوچه پس كوچه هاى كوفه، مى گردد.
انگار چشم و چهره حبيب از شادى و لبخند، لبريز مى شود. دو سوار دستها و شانه هاى هم را مى فشارند و بى هيچ كلام ديگر وداع مى كنند.
طنين گامهاى دو اسب، بر ذهن و دل سايه نشينان چنگ مى زند.يكى براى خلاص از اينهمه حيرت، مى گويد:
دروغ است، چه كسى مى تواند آينده را به اين روشنى ببيند.
ديگرى نيز شانه از زير بار وحشت خالى مى كند و سعى مى كند بى خيال بگويد:
من كه دروغگوتر از اين دو در عمرم نديده ام؛ ميثم تمار و حبيب بن مظاهر
هرم حيرت و وحشت قدرى فروكش مى كند اما صداى پاى اسبى ديگر بر ذهن كوچه خراش مى اندازد.
سايه اسب، نزديك و نزديكتر مى شود.
سوار، رشيد هجرى است:
حبيب را نديديد؟ يا ميثم را؟
ديديم، هردو را ديديم، آمدند،در اينجا ايستادند، قدرى دروغ بافتند و رفتند.
مگر چه گفتند؟
يكى از سايه نشينان بر سكوى انكار تكيه مى زند و از ابتدا تا انتهاى ماجرا را نقل مى كند.
رشيد؛ آرام و بى خيال، اسب را، هى مى كند اما پيش از رفتن، نگاهش را بر روى سايه نشينان مى گرداند و مى گويد:
خدا رحمت كند ميثم را، يادش رفت بگويد:
به آنكه سر حبيب بن مظاهر را مى آورد، صد درهم جايزه افزونتر مى دهند.
--------------------------
سيد مهدى شجاعى
1 - سكوت كوچه را طنين گامهاى دو اسب، در هم مى شكند
- بازدید: 3279