بياييد منطق جاودانه اسلام را در صفات زمامدار، از زبان اميرالمؤمنين (عليه السلام) بشنويم، سپس ببينيم علت قيام امام حسين (عليه السلام) چه بوده است. آن بزرگِ بزرگان چنين مى فرمايد:
فلا تثنوا على بجميل ثناء لا خراجى نفسى الى الله سبحانه و اليكم من التقيه {البقيه} فى حقوق لم اءفرغ من اءدائها، و فرائض لا بد من امضائها. فلا تكلمونى بما تكلم به الجبابره، و لا تتحفظوا منى بما يتحفظ به عند اءهل البادره، و لا تخالطونى بالمصانعه، و لا تظنوا بى استثقالا فى حق قيل لى، و لا التماس اعظام لنفسى. فانه من استثقل الحق اءن يقال له اءو العدل اءن يعرض عليه، كان العمل بهما اءثقل عليه. فلا تكفوا عن مقاله بحق، اءو مشوره بعدل، فانى لست فى نفسى بفوق اءن اءخطى ء، و لا آمن ذلك من فعلى، الا اءن يكفى الله من نفسى ما هو اءملك به منى. فانما اءنا و اءنتم عبيد مملوكون لرب لا رب غيره؛ يملك منا ما لا نملك من اءنفسنا، واءخرجنا مما كنا فيه الى ما صلحنا عليه، فاءبدلنا بعد الضلاله بالهدى، واءعطانا البصيره بعد العمى (1)
((مرا در مقابل وظيفه اى كه انجام مى دهم ، سپاس خوشايند ننماييد. آزاد ساختن شخصيت از چنگال تمايلات و رهسپار كردن آن به سوى خدا و به سوى شما {كه جلوه گاه مشيت خداوندى هستيد} سپاسگزارى ندارد. من جز اين كارى نمى كنم كه به مقتضاى تكليف انسانى - الهى ام ، حقوق حيات فردى و اجتماعىِ شما را كه از به جاى آوردنش فارغ نشده ام ، ادا مى كنم و وظايف واجب و ضرورى را كه بايستى اجرا كنم ، انجام مى دهم . گفت وگويتان با من ، همانند گفت وگو با جباران روزگار نباشد. در برابر من از تسليم و خويشتن دارى كه در مقابل اقوياى پرخاشگر داريد، بپرهيزيد. با قيافه ساختگى و ظاهرسازى با من آميزش نكنيد. گمان مبريد هنگامى كه سخن حق به من گفته مى شود، بر من سنگينى خواهد كرد، يا خودم را از آن حق بالاتر قرار خواهم داد، زيرا كسى كه شنيدن سخن حق ، يا ارائه عدالت بر او سنگينى كند، عمل به حق و عدالت براى او سنگين تر خواهد بود. در برابر من ، از گفتن حق و مشورت براى تحقق بخشيدن به عدالت خوددارى نكنيد. اگر عنايت خداوندى كه مالك تر از من به من است كفايتم نكند، من داراى شخصيتى فوق خطا نيستم . قطعى است كه من و شما بندگان مملوك آن پروردگار هستيم كه جز او خداوندى وجود ندارد. اوست مالك مطلقِ نفوس ما كه بالاتر از مالكيتِ خود ما بر ماست. اوست كه ما را از مراحل پايين حيات ، به مراتب عالى آن حركت داده گمراهىِ ما را به هدايت و نابينايىِ ما را به بينايى مبدل فرموده است.))
آيا هنگامى كه امام حسين (عليه السلام) كه تبلور يافته منطق اسلامى فوق بود، نابودى اين منطق را مى بيند و به جاى آن، كبر و غرور و استبداد و نژاد پرستى و تعصب هاى جاهلانه و سپردنِ زندگى جوامع اسلامى به دست يزيد را مشاهده مى كند - كه كارنامه سه سال سلطه گرى او را ديديم - براى نجات دادن اسلام حركت نكند!؟ مرگ معاويه حادثه اى بود كه براى كارگزارانِ او اهميت شديدى داشت ، ولى آن چه كه براى وليد بسيار مهم و سنگين بود، گرفتن بيعت (تسليم نمودن حسين (عليه السلام) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير) به يزيد بود. لذا، وليدبن عتبه كسى را به دنبال مروان بن حكم فرستاد كه با او ملاقات كند. وقتى كه مروان نزد وليد آمد، وليد نامه اى را كه خبر مرگ معاويه و دستور يزيد براى گرفتن بيعت از سه شخصيت مذكور در آن بود، براى مروان خواند و سپس نظر مروان را درباره دستور يزيد خواست . مروان گفت : نظر من اين است كه همين ساعت (فورا) آن سه شخصيت را احضار كنى و از آنان براى يزيد بيعت بگيرى و اگر امتناع كردند، پيش از آن كه خبر مرگ معاويه را بفهمند، گردن آنان را بزن ! زيرا اگر از مرگ معاويه مطلع شوند، هر يك به طرفى رفته و براى به دست آوردن زمامدارى قيام خواهند كرد.
اين يك اصل ثابت شده است كه همان گونه كه افراط در محبت ، زندگىِ آدمى را از مسير ((حيات معقول)) منحرف مى سازد، افراط در خصومت هم ، از اختلال مغزى و روانىِ او حكايت مى كند.
عداوت مروان با دودمان پاك پيامبر اسلام ، ريشه هايى از جاهليت داشت . منابع حديثى و تاريخى، اين خصومت شديد را ثبت نموده است .
مروان در پاسخ وليد كه پرسيده بود اكنون راجع به دستور يزيد چه بايد كرد؟ ماهيت ضد انسانى خود را آشكار مى سازد و با كمال بى پروايى، راءى به كشتن حسين بن على (عليه السلام) مى دهد! و با اين پاسخ ، نه تنها ضديت خود را با اسلام مطرح مى نمايد، بلكه بى اعتنايى به همه ارزش هاى انسانى را به پست ترين درجه خود مى رساند. حسين بن على (عليه السلام) را بكش! حسين بن على كيست؟ پسر دختر پيغمبر (فاطمه (عليها السلام)). او به اتفاق همه صاحب نظرانِ آگاه ، شايسته ترين فرد براى اقامه حكومت حق و عدالت و داراى عالى ترين سرمايه براى انسان سازى بود. كشتن او به نام يك عمل سياسى ، از بين بردن يك فرد از انسان ها نبود، بلكه خطرناك ترين بازى با تاريخ انسانيت و نابود كردن حقوق جان هاى آدميان بود، زيرا همان گونه كه گاهى حكم به احياى يك فرد از ديدگاه ارزش هاى بزرگ ، حكم به احياى همه انسان هاست ، اگرچه صادر كننده حكم مزبور اطلاعى از اهميت آن نداشته باشد، هم چنان ، گاهى حكم به كشتن يك فرد، حكم به نابود كردن همه انسان هاست ، خواه حكم كننده ، اين تساوى را بداند يا نداند، البته در صورتى كه صادر كننده حكم نداند و در آن جهل مقصر نباشد، بار مسؤ وليت سبك تر يا منتفى مى گردد.
آيا مى توان گفت شخصى مانند مروان با آن حكمى كه براى كشتن حسين (عليه السلام) صادر كرده است ، اين شخصيت الهى را نمى شناخت ؟ چه عواملى باعث شده بود كه مروان با اين كه در جامعه اسلامى و با قابليت اطلاع از شخصيت امام حسين (عليه السلام) و يزيد نابكار زندگى مى كرد، اين دو فرد را كه اولى داراى جلوه خيره كننده در عظمت و دومى {يزيد را كه} داراى شهرت مزاحم جان هاى پاك بود، نشناسد؟ بيم آن مى رود كه تاريك ماندن اين گونه مسائل در تاريخ ، از اعتبار اين پديده مهم كه تاريخ ناميده مى شود بكاهد.
وليدبن عيبه، شخصى را براى احضار آن سه شخصيت (حسين (عليه السلام) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير) فرستاد تا از آنان براى يزيد بيعت بگيرد.
فرستاده وليد كه نامش عبدالله بن عمروبن عثمان و مرد جوانى بود، سراغ امام حسين (عليه السلام) و فرزند زبير را در مسجد گرفت و آنان را ديد كه نشسته بودند. آن هنگام ، زمان معمولىِ حضور مردم در نزد وليد نبود.
فرستاده وليد پيام او را رساند و گفت : امير شما را احضار كرده است . آن دو شخصيت گفتند: تو برگرد، ما خود به نزد وليد مى رويم . ابن زبير از امام حسين (عليه السلام) پرسيد: نظر شما چيست ؟ وليد به چه انگيزه اى ما را در اين ساعت كه موقع جلوس نيست ، احضار كرده است ؟ حسين (عليه السلام) فرمود: گمان مى كنم آن مرد طغيان كار (معاويه) مرده است و وليد مى خواهد پيش از آن كه خبر در ميان مردم منتشر شود، از ما بيعت بگيرد. عبدالله بن زبير گفت: من هم جز اين گمان نمى كنم.(2) آن گاه از امام حسين (عليه السلام) پرسيد: شما چه مى كنيد؟ آن بزرگوار فرمود: من هم اكنون جوانانى از دودمانم را جمع مى كنم و آنان را پيرامون جايگاه وليد مى نشانم و سپس وارد مى شوم. عبدالله گفت: من از توطئه وليد براى تو مى ترسم، اگر بر او وارد شوى. حضرت فرمود: من بدون آمادگى و توانايى بر دفاع از خودم، وارد نمى شوم.(3)
---------------------------------------------
1-نهج البلاغه ، خطبه 216.
2-الكامل فى التاريخ ، ابن الاثير، ج 4، صص 14 و 15.
3-همان ماءخذ، ص 15.
--------------------------------------
علامه محمدتقى جعفرى
بخش هفدهم: نقش تقواى الهىِ رهبر در توجيه و مديريت جامعه
- بازدید: 7375