قهر مقدّس

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

 

ماجرا به صد سال پیش برمی گردد . آقا سيّد مرتضی موسوی فرزند مرحوم آقا سيّد محمّد، معروف به «آستانه دار» از خادمین حضرت ، به ایوان آئینه تكیه كرده ولَم داده بود. با آستینی از عبا بیرون و قبایی یله و از بند بازشده . چرا رعایت ادب نمی كنی ؟ می دانی كجا نشسته ای ؟ نگاهش كه به صاحب صدا افتاد ، یكّه خورد ، دكمه قبا را بست ، دست از آستین قبا در آورد و خود را به ادب جمع و جور كرد . او را خوب می شناخت ، دوست قدیمی پدرش و زائر همیشگی و منظّم سيّدالكریم علیه السّلام ، از زمانی كه به خاطر داشت او را دیده بود كه هر شب جمعه از تهران به حضرت عبدالعظیم علیه السّلام می آمد ، شب را میهمان پدرش آقا سيّد محمّد بود . بعد ، صبح جمعه زیارتی و باز می گشت . قبل از آنكه اذن دخول بخواند ، آهسته به آقا سيّد مرتضی گفت : اگر بعد از عشاء به منزل دعوتم كنی ، هم علّت پرخاشم را خواهم گفت و هم یادی از پدرت خواهد بود كه پنجاه سال مرتّب در چنین شبی میهمانش بودم… نیمه شب كه آقا سيّد مرتضی درب حرم را بست ، زائر منتظرش بود. باهم به منزل رفتند . شام مختصری ، و سيّد در التهاب شنیدن آنچه كه كنجكاویش تمام روز افكارش را در هم ریخته بود. و زائر ماجرا را تعریف كرد : یكی از شبهای جمعه كه به حرم آمدم ، پدرت آقا سيّد محمّد را ندیدم. سراغ گرفتم ، گفتند سفر مشهد رفته است. از این خبر خشكم زد و هم دلگیر ! چطور شده بود كه وقتی جمعه گذشته از او جدا شدم و حرفی از سفر مشهد نزد ؟! آخر ، آن روزها سفر مشهد به همین سادگی ها نبود و حداقّل نیار به یكی ، دو ماه تدارك قبل از سفر داشت . سه ماه گذشت و مثل همیشه شب جمعه به زیارت آمده بودم كه دیدم سيّدمحمّد گوشه حرم ایستاده است. سلامی و علیكی و البتّه گلایه ای سخت ، كه این است رسم دوستی ، گفت : از من دلگیر نباش ، صبر كن تا شب ، برایت تعریف كنم . مثل همیشه ، شب آقا سيّد محمّد درب حرم را بست و با هم راهی منزل شدیم. مثل امشب من و تو. روبرویم نشست و گفت : رفیق می دانم از من دلگیری ، امّا بدان سفری كه رفتم به اختیار خودم نبود! همه حواسم ، چشم و گوش شده بود كه هر دو رابه او دوخته بودم . و پدرت كه حال و روز مرا و كنجكاویم را خوب حس كرده بود ،‌ استكانی چای به دستم داد و در تعریف ماجرای خود معطّل نكرد . شام فردای آن جمعه ای كه تو از من جدا شدی ، مثل همیشه درب حرم را بستم و به منزل آمدم . همان شب در عالم خواب دیدم داخل حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام هستم ، وجود شریف آن حضرت داخل ضریح ایستاده و به صندوق تكیه داده است . سلام كردم ، آقا رویش را از من برگردانید و بعد با لحنی قاطع فرمود : سيّدمحمّد صبح به آستانه نیا ! با این سخن ، چشم از خواب باز كردم . وقت همیشگی رفتن و گشودن درب حرم بود. غرق در تفّكر و تردید ، به جای خود خشكیده لحظاتی گذشت ، كه صدای كوبیدن در خانه به خودم آورد. خادم «آقا میر متولّی باشی»‌، توليّت آستان بود. سلام كرد ، سر پایین انداخت و با طنینی شرمسار گفت : مرا آقا متولّی باشی فرستاد و فرمود كلید را از شما بگیرم و بگویم به آستانه نیایید ! دگر پرده های تردید فرو افتاد. آن خواب عجیب و این پیغام عجیب تر بیداری !‌ به درون خودم فرو رفتم، در افكاری پر التهاب و مبهوت. بی اختیار، انگار كسی از سینه ام مرا خواند كه عازم ساحت مقدّس حضرت رضا علیه السّلام بشو ، و آن وجود شریف را واسطه قرار ده. آفتاب تازه طلوع كرده بود كه عیال و كودكانم را به سمت راه خراسان حركت دادم . تا بعدازظهر سر راه ایستاده بودیم كه قافله ای از راه رسید و به سوی مشهد ، همراه شدیم … . حدود چهل روز كه در مشهد مقیم بودم . هرشب به آن وجودمقدّس التماس می كردم كه بین من و سيّدالكریم علیه السّلام شفاعت كند . شب چهلم كه به منزل بازگشتم ، در عالم خواب دیدم كه در شهر ری داخل حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام هستم و حضرت نیز ، مثل حالت قبل داخل ضریح ایستاده اند، ولی این بار وقتی سلام كردم ، تبسّمی كرد و فرمود :« آقا سيّدمحمّد حركت كن به سمت آستانه» . چشم كه گشودم از آنچه كه در خواب دیده بودم فریادی از شادی كشیدم به طوری كه عیال و كودكانم از خواب بیدار شدند. جریان را برایشان تعریف كردم . باردیگر به حرم مطهّر حضرت رضا علیه السّلام مشرّف شدیم تا پس از آن آماده بازگشت به ری شویم. اقامت طولانی ، توشه سفر را به پایان برده بود . نان و پنیری برای صبحانه تهيّه كردم. آفتاب كه بر روی صحن و حیاط افتاد، به راه افتادم ، شاید همشهری و آشنایی بیابم و خرج سفر از او قرض كنم. در همان خوف و رجاء از بازار «سرشور» می گذشتم كه یكی از كسبه با اشاره مرا به سمت خود خواند . به او سلام كردم . نامم را پرسید . گفتم : سيّدمحمّد هستم . اهل كجایی ؟ شهرری . با شنیدن این پاسخ با كمال تواضع مرا به داخل مغازه برد و بدون مقدمه مبلغ 50 تومان دو دستی در مقابل من قرار داد . با اینكه نیازمند پول بودم ، از دریافت آن خودداری كردم. گفت : تعارف نكن ، این پول از آن توست ، كه آقا علی بن موسی الرضاعلیه السّلام دیشب امر فرمود به شما بلاعوض بپردازم تا به وطن خود بازگردی ! به شهرری كه رسیدم ، دو روز اوّل دوستان و آشنایان به دیدنم آمدند. روز سوّم ، باز همان خادم آقا میر متولّی باشی دقّ الباب كردو خبر داد كه متولّی باشی برای دیدار به منزل شما می آید . ساعتی بعد ، ایشان وارد منزل شد. پس از احوالپرسی خطاب به من گفت : آقاسيّدمحمّد! مبادا از من دلگیر شده باشی . آن سحر كه پیك را نزد تو فرستادم تا كلید آستانه را از تو بگیرد ، این كار را به دستور مستقیم شخص حضرت عبدالعظیم علیه السّلام بود كه در عالم رؤیا به من چنین امری فرمود . و حالا هم به دستور ایشان كلید حرم را به شما می دهم تا از امشب به خدمت خود ادامه دهید . تطبیق خواب من و متولّی باشی و كاسب خراسانی و اتّفاقاتی كه در این سه ماه گذشته رخ داده بود ، همواره فكر مرا مشغول داشت تا خلافی را كه ارتكاب به آن موجب قهر آقا شده بود ، بیابم . پرونده آن روز جمعه را مرور كردم … به نكته اصلی رسیدم. آن روز عصر برای تجدید وضو از حرم به منزل رفتم ، درب خانه باز بود و من سر زده داخل شدم. خاله ام در حیاط مشغول شستن رخت بود ، كه چشمم به سینه خاله ام افتاد و همة آنچه بر سرم آمده بود به خاطر همان نگاه بود … حالا ، آقا سيّدمرتضی ، فرزند عزیزم ، این ماجرا را برایت تعریف كردم تا شما نیز از خدا بخواهی همانند پدر مرحومت ، نعمت مراقبت بر اعمال به ما عنایت كند و هیچگاه ما را به خود وانگذارد … .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page