متن ادبی «غریب شهر خود»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

آخر، غربت هم اندازه ‏ای دارد، صبر هم حدی دارد، غم هم... آه! چه بگویم از غم‏ های بی‏کران تو ای پیشوای غریب!؟

گفتم: غریب؟ چه کنم که حروف، غیر از این توانی برای بیان حال تو ندارد؛ وگرنه کجا با یک کلمه می‏شود به عمق غربت تو رسید؟ حال تو را چه کسی جز خدای تو می‏داند؟ تو حتی در میان اهل خانه خود غریب بودی و نگاه غمگینت را حتی از همسرت می‏پوشاندی. دلت شده بود خانه دردهای نگفتنی. جز به خواهرت، به چه کسی می‏توانستی اعتماد کنی؛ آن‏گاه که ظرف طلب کردی برای فوران درد این سال‏ها؟
سال‏ها بود زهر در کام داشتی و دم برنمی ‏آوردی.
سال‏ها بود به هر بهانه ‏ای راه خانه مخفی مادر را پیش می‏گرفتی و زائر شبانه ‏اش بودی، دردت را به خاک او که نمی‏گفتی، دیگر چه کسی می‏توانست مرهم زخم‏ هایت باشد؟
سال‏ها بود حتی برای زیارت مزار جدت باید از ازدحام نگاه ‏های مرموز و پرکینه ‏ای عبور می‏کردی و خود می‏دانستی معنی آن نگاه ‏ها را.
سال‏ها بود پشت صبر را به خاک رسانده بودی و طاقت برایت شده بود لهجه هر مصیبتی.
با این حال، هر که از هر کجا بی ‏نصیب می‏ماند، راه خانه تو احاطه‏ اش می‏کرد و ناگاه، خود را جلوی دروازه کرامت تو می‏دید و بی ‏پروا طلب می‏کرد حاجتش را.
آخر می‏دانست کریمی و به این صفت از همه به جدت شبیه‏ تری؛ حتی چهره نورانی‏ ات، همه را مسافر روزهای خوش مدینه با رسول می‏کرد.
از کوچه که می‏گذشتی، هر کس به بهانه ‏ای در مسیر راهت می ‏ایستاد تا لحظه ‏ای، جلوه ‏ای از بهشت را در سیمای ملکوتی تو ببیند و تو با آن لبخند بی‏ ریا و مهربانت به او سلام کنی؛ درست مثل جد بزرگوارت.
با این همه، تو در شهر خودت هم غریب بودی و در خانه ‏ات و در میان دوستان.
حالا چگونه می‏شود این همه غربت را با یک کلمه تصویر کرد، امام مظلوم و غریب ما، امام حسن مجتبی علیه‏ السلام .
سید حسین ذاکرزاده

اشارات :: فروردین 1385، شماره 83