متن ادبی «معدن نور»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

ایستاده ‏ام در مقابلت؛ با چشمانی فرو افتاده و خجلت ‏زده.
سنگینی نگاهت رهایم نمی‏کند. حس می‏کنم که حقیرم؛ آن‏قدر حقیر که تو هرگز صدایم را نخواهی شنید و نجوای غریبانه ‏ام را نخواهی فهمید. اما این‏گونه نیست؛ تو از کوچک‏ترین زمزمه تسبیح بندگانت باخبری و بیش از خود آنان به آنان نزدیکی.

کرامت تو بیش از این است که سجاده نیازم را نبینی و بر حقارت و ناچیزی‏ام رحم نکنی.
تکبیر می‏گویم.
نامت در تمام دامنه‏ های وجودم می‏پیچد و شانه ‏هایم آشکارا می‏لرزد.
خداوندا! آمده ‏ام که بگویم حمد و سپاس، تنها سزاوار توست؛ تو که مهربان‏ تر و بزرگ‏تر از تو نیست.
آمده ‏ام بگویم «تنها تو را می‏پرستم و ـ در شداید و سختی ‏ها ـ تنها از تو یاری می‏جویم».
می‏دانم که صدایم را می‏شنوی و رکوع و سجود خاضعانه ‏ام را می‏بینی.
می‏دانم که بغض گلویم را حس می‏کنی و لغزش اشک را بر گونه‏ هایم نظاره می‏کنی.
سرم را بر سجاده اخلاص می‏نهم؛ بوی خاک می‏گیرد تمام وجودم.
می‏سوزم و می‏گویم «پاک و بلندمرتبه است پروردگار بزرگ من.» تمام یاخته ‏هایم تکبیر می‏گویند. اینک وجودم سراسر شور است و شعور.
در جذبه ‏ای بی ‏بدیل به سوی تو می ‏آیم.
پنجره ‏های اشراق، به رویم گشوده می‏شود؛ گویی همه هستی به همراهی‏ ام آمده ‏اند و گویی همه یک‏دل و یک‏زبان، تو را زمزمه می‏کنند!
تمام ذرات وجودم، شهد نامت را جرعه جرعه می‏نوشند.
تمام سلول‏ هایم تو را فریاد می‏زنند و من به منتهای حضور می‏رسم؛ به معدن نور!
نسرین رامادان

اشارات :: آبان 1384، شماره 78