متن ادبی «شهپرهایی که جان گرفت»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

فطرس بود و ششصد سال تنهایی.
فطرس بود و ششصد سال دوری از بارگاه ربوی.
فطرس بود و عبادت به امید شفاعت.
آسمان جزیره پر ابر بود.
فطرس نمی‏توانست خورشید را ببیند.
بال‏های شکسته ‏اش توان پرواز را از او گرفته بودند.
فطرس تشنه خورشید بود؛ بی تاب پرواز.
آن‏روز امّا آسمان رنگ دیگری به خود گرفته بود.
خورشید در میانه آسمان می‏درخشید.
فطرس، چشم در چشم خورشید دوخته بود:
«آیا دوباره بال خواهم گشود؟»
دوباره به مطلق نور دست خواهم یافت؟»
و جبرئیل همراه هزار فرشته در آسمان جزیره پیدا شد.
فرود آمدند.
فطرس نزد جبرئیل رفت:
«کجا می‏روی با این خیلِ فرشتگان؟»
جبرئیل لب به سخن گشود:
«نزد رسول خدا، به شادباشِ مولودی که خداوند به او عنایت کرده.»
برق امید در چشم ‏های فطرس درخشید:
«مرا هم با خود ببر، شاید که رسول خدا دعایم کند!»
و پیامبر صلی ‏الله‏ علیه‏ و‏ آله که به تقرّب مولود خود در بارگاه الهی آگاه بود، فرمود تا فطرس، شهپرهایش را با این مولود متبرّک کند.
و به برکت حسین علیه ‏السلام ، مولود پاک زهرا و علی، دیگربار، فطرس شهپرهایش جان گرفت.

باران رضایی

اشارات :: شهریور 1384، شماره 76