متن ادبی «بدرود ای آسمان پر پرنده شهر»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

بدرود ای آغوش گرم بطحا و منا!
بدرود ای پنجره ‏های گشوده بکه!
بدرود ای آسمان پر پرنده شهر!
بدرود ای «بدر» و «خندق» و «احد»!
خداحافظ ای لبخندهای گرم سلمان!
ای چشم‏های نگران علی علیه‏ السلام !
خداحافظ ای دامن پرستاره بیت العتیق!
من می‏روم؛ که آسمانی تشنه بوسیدن من است.
من می‏روم؛ که جهانی بالاتر از این خاک، منتظر رسیدن من است.
من می‏روم؛ که کروبیان، دست به دامن آمدنم شده‏ اند.
من می‏روم و شما با گستره ‏ای از خاک می‏مانید که بوی خاک می‏دهد. می‏مانید و مگذارید که خاک خدا، بوی شیطان بگیرد!
من می‏روم و شما، با دست‏ های باز دعا و عبادت می ‏مانید؛ مبادا که دست‏هایتان به سمت آسمان نرود و شرک و جهالتی دوباره، زمین‏گیرتان کند!
من می‏روم و شما با آفتاب لایزال امامت می‏مانید؛ مبادا که غدیر، فراموش‏تان شود و زبان‏هایتان از بیان حقیقت لال بماند!
من می‏روم و شما با صحرایی لبریز از ذکر «لبیک، اللهم لبیک» می‏مانید؛ مبادا که پاهایتان از پیمودن راه عبادت خسته شود!
می‏روم و دریچه ‏های رحمت آسمان را به سمت سینه‏ هایتان گشودم و دل در میان شما دارم که شما امت پاک خدا بر روی زمین هستید.
نکند که پاهای استوارتان در جاده ‏های به سمت خدا بلغزد! شما را دوست دارم؛ که شانه در شانه من تازیانه خوردید و تیرهای تهمت را به جان خریدید.
شما را دوست دارم که قدم به قدم من، مساجد را استوار کردید و در مزارع، عرق ریختید.
دلم برای شما تنگ می‏شود؛ که با کمک خدا و رسولش، سیاهی جهل را از آسمان شهرتان پایین کشیدید و آفتاب عالم تاب را میهمان شهرتان کردید.
... و می‏ترسم از فردایی که از همه این خوبی‏ ها، جز خاطره‏ ای سوخته، چیزی نماند.
شما را وصیت می‏کنم به خوبی.
وصیت می‏کنم به عشق!
شما را وصیت می‏کنم به ادامه راه وحدانیت و هوای جاری ایمان را همواره در کالبد روح‏تان دمیدن!
مباد که زور و زر، ایمان‏تان را به دست بادها بسپارد!
مباد که در جاده ‏های رسیدن به حقیقت، پای‏تان بلرزد و راه ‏های رفته را برگردید و در کوله ‏بارتان جز کفر و شرک، چیزی نداشته باشید.
مگذارید که شهرتان از بت‏ های بی ‏ایمانی پر شود و دست‏ های ریاست و کاخ‏ نشینی، از آستین خیانت بیرون آید!
مباد که سیاهی‏ ها، خانه‏ نشین‏ تان کنند و پنجره ‏های دعا و مناجات، برای همیشه بسته بماند!
من می‏روم و دلی تنگ و خاطری آزرده دارم که فردایی سخت، پیش روی شماست.
من می‏روم و امانت‏ هایم را به شما می‏ سپارم که مانند دو آفتاب تابان در درون تاریکی ‏ها هستند؛ دست به سمت آنها دراز کنید تا در اعماق سیاهی ‏ها گرفتار نشوید و جاده ‏های رسیدن را گم نکنید!

ابراهیم قبله آرباطان