متن ادبی «خداحافظ»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


ماجرای بی ‏کسی زهرا علیه السلام از جایی شروع شد که پلک ‏های تو بر هم آمد. تو، رها و سبک بال از ادای رسالت، آرام، سر بر دامان مهربانی خداوند گذاشتی؛ در ازدحام سلام و تحیت فرشتگان، در هوای معطر جبرئیل، در ترنم صلوات فرشتگان، در احاطه غم و اندوه توامان، در جاودانگی اشک و ماتم من.
مرا به دست قومی می‏ سپاری که بزرگی تو را پاس نداشتند.
به کوچه‏ هایی که روزی عبورت را سنگ می‏زدند.
به خانه‏ هایی که دهان به ریشخند و زخم زبان گشودند؛ آنها که روزی رسالت آسمانی ‏ات را به سخره گرفتند. جهل مردمان این شهر، قداست خانه ‏ام را نشانه گرفته است؛ همان خانه که تو بارها کلون درگاهش را نواختی.
داستان بی‏ کسی زهرا علیه السلام از جایی شروع شد که تو پلک بر هم نهادی، هنوز کوچه ‏های مدینه، از عطر نفس ‏هایت معطر بود که... آه، بگذار چیزی نگویم!
داستان بی‏ کسی زهرا علیه السلام از جایی شروع شد که تو پلک بر هم نهادی تا شاهد روزگار سخت بعد از خود نباشی. از همان لحظه که شهر، صدایت را نشنید.
از همان لحظه که روزگار، نگاه مهربانت را ندید، روزگار رنج و ملال اهل بیت علیه ‏السلام آغاز شد.
کجاست آن روزگاران خوش با تو بودن؟ برخیز و دوباره قرآن بخوان!
خداحافظ، ای رحمت فراگیر در پهنه خاک! خداحافظ، سپیده تا همیشه جاری! خداحافظ، نور محض!
خداحافظ، عطر لحظه ‏های بهاری.
خداحافظ، ای مهربانی ‏ات تا همیشه جاری!

خدیجه پنجی