متن ادبی «ابوطالب قبله قبیله»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

ابوطالب بودی و سید بطحا.
بزرگ قریش بودی و قبله قبیله.
آن هنگام که آفتاب رسالت پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم طلوع کرد و همه از محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم بریده بودند و اسلام، غریب و تنها مانده بود، تنها تو بودی که از حال رنجور و خسته پیامبر آگاه بودی.
تنها تو بودی که مرهم پنهان‏ترین اشک‏های پیامبر بودی.
تنها تو بودی که از راه باریکه ستاره دنباله‏دار اشک، به دنبال پیامبر می‏دویدی و می‏گفتی: «برو پسر برادرم و هر چه دوست می‏داری بگو؛ به خدا سوگند تو را در هیچ پیش آمدی وا نمی‏گذارم».
تنها تو بودی که فرزندت علی علیه‏السلام را به فداکاری و جان‏بازی در راه آسایش پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم امر می‏نمودی و وصیت.
ابوطالب! نامت آرام‏بخش زخم‏های پیامبر بود و در گوشه گوشه خلوت نگاه پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم رد پای مهربانی تو موج می‏زد و موج.
پدری بودی با عاطفه و صحابه‏ای بودی صادق؛ صادق‏تر از صبح برآمده از مکّه.
چهل و دو سال ایستادی و وفاداری را با ذره ذره خویش نشان آفتاب مهر محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم دادی.
چهل و دو سال، پا به پای پیامبر شکفتی و شکستی. چهل و دو سال، همه همهمه‏ها و هراس‏ها را زیر سؤال بردی و تنها به نگاهِ پیامبر جواب دادی و جرأت را با حنجره سالخورده خویش فریاد زدی.
قبله قبیله بودی، امّا وقتی باور بارانی پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم در وجودت بارید، قبله‏ات عشق شد و عشق.
آن زمان که همه از بیراهه‏ها راه می‏بریدند و اسلام غریب و تنها، هدف هیاهوی هزار دستان هزار رنگ بود، صدای تو جانی تازه بر پیکر پیامبر دمید.
ابوطالب! این تو بودی که حضورت، دل‏گرمی یاران بود و نَفَسَت برآمده از عطر شکفتن گل‏های محمدی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم .
لبانت در بارانِ نرم و پیوسته بهاری، گلستانی بود که به پوست خشک جاهلیت رایج جوانه زد و رویید. شانه‏هایت امتدادی بود که پیامبر می‏توانست به آن تکیه کند و در پناه آن، یادآور مهربانی تو باشد و از جان گذشتگی تو.
و عالم الحزن، ناگهان‏ترین نگرانی پیامبر بود که داغ‏های همیشگی را به او بخشید.
عالم الحزن، یک سال نبود، که یک عمر اندوه بود و دنیایی درد.
عالم الحزن، کوچ مهربانی بود و غروب دل گرمی‏ها.
عالم الحزن، سال ازدحام دل تنگی بود و ازدیاد خون دل خوردن، سال سکوت کلمات بود و سال شیون شکوفه‏ها.
عالم الحزن، سال هجرت تبسّم‏های پیامبر بود و سال آوارگی صبر و بی‏خانمانی تحمل که:
«شد در دل ما به دولت عشقت     غم خانه نشین و صبر آواره»
عالم الحزن سال پژمردن آفتاب امید بود و افسرده شدن آفتاب‏گردان‏ها.
عالم الحزن، سال غروب دل خوشی‏های ساده پیامبر بود؛ سالی که آفتاب عمر ابوطالب، بوسه بر بام بهار زد و کوچید.
«چون آفتاب او به لب بام بوسه زد     خون شفق ز دیده گردون شد آشکار»
محمد کامرانی اقدام