کیست این عبد صالح؟

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

غروبی دیگر به قادسیه رسیدیم
کاروان در کاروانسرایی بزرگ و قدیمی از حرکت ‏باز ایستاد. مسافران خسته ‏از چارپایان فرود آمدند و بارها بر زمین نهادند. من نیز پیاده شدم و باراندکم را کنجی گذاردم. کاروانسرا پر از مسافر بود. گروهی سر بر بارهاشان نهاده، خفته بودند; دست ه‏ای پیرامون چاه سر وصورت می‏ شستند; برخی نماز می‏خواندند; گروهی گرم گفتگو بودند و تعدادی به ‏چارپایانشان می‏رسیدند.


سمت چاه رفتم، دلوی آب کشیدم، سر و صورت شستم. آب نوشیدم و به سوی‏دوستانم حرکت کردم.
در این لحظه جوانی نحیف، زیبا و گندمگون توجه‏ام را جلب کرد. همهمه بسیاربود; هر مسافری باری همراه داشت، ولی او با جامه پشمین و بی‏هیچ ره‏توشه‏ای تنها نشسته بود. پروردگارا، این کیست؟ اگر سفر می‏رود، چراتوشه‏ای ندارد؟
این پرسش ها رهایم نمی‏کرد. با خود گفتم: بی‏تردید ازصوفیان است. این جماعت‏سبکبار راه می‏سپارند و با دریوزگی روزگار می‏گذرانند. شایسته است نزدش شتابم و لب به نکوهشش گشایم. چنین کرداری زیبنده این مسیرنیست. چون به وی نزدیک شدم، در چهره‏ام نگریست و گفت:
یا شقیق، «اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم.» ای شقیق، ازبسیاری گمانها بپرهیزید، همانا برخی از گمانها گناه است.
از این سخن در شگفتی فرو رفتم. با خود گفتم: عبد صالح پروردگاراست. بی ‏آنکه پیشتر مرا دیده باشد، نامم را بر زبان راند و از آنچه در اندیشه‏داشتم خبر داد. باید از وی پوزش بخواهم. سر بلند کردم تا چیزی بگویم، ولی‏او از من دور شده بود ...
جوان پشمینه‏پوش بشدت مرا جذب کرده بود. احساس می‏کردم باید او رابیابم و به خاطر پندار نادرستم پوزش بخواهم. در منزلگاه «واقصه‏»دیگر بار آن بزرگمرد را دیدم. نماز می‏گزارد، اشک از دیدگانش روان بودو پیکر نحیفش می‏لرزید. با خود اندیشیدم: این همان جوان فرخنده است، بایدنزدش شتابم و پوزش خواهم. اندکی درنگ کردم. چون نمازش پایان یافت،به وی نزدیک شدم. هنگامی که مرا دید، فرمود:
یا شقیق، «وانی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی.»
ای‏شقیق، [پروردگار در قرآن کریم می‏گوید] همانا من بر کسی که توبه کند،ایمان آورد، کردار نیک پیشه سازد و در مسیر هدایت گام بردارد، بسیارآمرزگارم. آنگاه از من دور شد. با خود گفتم:
بی‏تردید این جوان نزد خداوند جایگاهی والا دارد، تاکنون دو بار از آنچه‏در درونم می‏گذرد، خبر داده است.
سرنوشت در منزلگاهی دیگر ما را به هم رساند. ظرفی در دست داشت،کنار چاهی ایستاده بود و می‏خواست آب بکشد. ناگاه ظرف از کفش لغزید و درچاه فرو غلتید. سر سمت آسمان بلند کرد و گفت:
پروردگارا، هرگاه تشنه شوم، عطشم را فرومی‏نشانی; و هر گاه غذایی‏بخواهم، گرسنگی‏ام را پایان می‏بخشی.
سرورم، جز این ظرف ندارم، آن را از من مگیر!
به آفریدگار سوگند! یکباره‏آب چاه چنان بالا آمد که با چشم مشاهده می‏شد. جوان دست دراز کرد، ظرفش رابرداشت، از آب آکنده ساخت، وضو گرفت و چهار رکعت نماز گزارد.
آنگاه سمت انبوه ریگها شتافت، مشتی ریگ در ظرفش ریخت، تکان داد و آشامید.
چون چنین دیدم، نزدیک رفتم و سلام کردم. وقتی پاسخ داد، گفتم: کرم کنید و ازآنچه پروردگار به شما ارزانی داشته، بهره‏مندم سازید.
جوان فرمود:
نعمت‏خدا پیوسته، آشکار و پنهان، بر ما فرو می‏بارد. به پروردگارت گمان‏نیک داشته باش.
پس ظرفی که در دست داشت‏به من سپرد غذایی لذیذ بود; غذایی که گواراترو خوشبوی‏تر از آن ندیده بودم ...
دیگر آن بزرگوار را ندیدم. تا آنکه در مکه، نیمه شبی در کنار «قبه‏السراب‏»، توفیق به یاری‏ام شتافت. همان جوان گرانقدر بود. پیوسته می‏گریست‏و فروتنانه نماز می‏گزارد. چون بامدادان فرا رسید، ذکر خداوند بر زبان راند;نماز صبح گزارد; هفت‏بار پیرامون کعبه طواف کرد و از مسجد الحرام‏برون رفت. در پی او از مسجد بیرون شدم. مردم گرداگردش حلقه زده، از هرسوی بر وی سلام می‏کردند. به یکی از حاضران گفتم: کیست این جوان؟
پاسخ داد: موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی‏طالب‏علیهم السلام .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page