ابو جعفر بچه ها گرسنه اند. فکری بکن. کلام همسرت خنجری میشود و بر قلبت مینشیند. چهره کریه فقر دوباره در ذهنت ترسیم میشود. پلک هایت را باز میکنی. دلت میخواهد چیزی بگویی.اما نمیتوانی. کودکانت در خواب هستند.
خواب چیز خوبی است. گرسنگی را از یاد آنها میبرد. - ابو جعفر نمازت را نمیخوانی؟ آفتاب میزند. وضو میگیری و نماز میخوانی. وقتی میخواهی از خانه خارج شوی نگاهی به همسرت می اندازی و برای این که چیزی گفته باشی دهانت را باز میکنی. - خدا حافظ - به سلامت با دست پر برگرد! در میان کوچه میایستی و به دستان خالی و استخوانی خود نگاه میکنی. کوفه غرق در خواب بامدادی است. در پیچ و خم کوچه ها گم میشوی. به بازار کوفه که میرسی میایستی. به ردیف حجره ها نگاه میکنی. برای چه آمده ای؟ مثل این که اینجا حجره ای داشتی. دست در جیب میکنی. کلیدی بیرون می آوری. به سمت حجره ای کوچک میروی. در آن را باز میکنی. تاقچه های حجره خالی است. همه جا را گرد و خاک پوشانده. عنکبوتی در حال تنیدن تار است. گوشه ای مینشینی و در خودت فرو میروی. ساعت ها میگذرد. حجره ها یکی یکی باز میشوند. مردم در حال رفت و آمدند. بیرون می آیی و همه جا را از نظر میگذرانی. صدایی تو را خطاب میکند. - سلام ابو جعفر. چقدر شکسته شده ای؟! از بدهکار بزرگت علی ابن ابی طالب چه خبر؟ قرضت را ادا نکرد؟ صدای مرد عطاری است که رو بروی حجره تو عطاری باز کرد و کسب و کارت را از رونق انداخت. دهانش را باز کرده و دندان های سیاهش نمایان است. آب از گوشه دهانش سرازیر شده. چیزی نمیگویی. به حجره برمیگردی. دفتر بزرگی را از روی تاقچه برمیداری. با گوشه آستین گرد و خاکش را پاک میکنی و آن را باز میکنی. در طول سال های قبل قرض ساداتی را که از تو جنس نسیه برده اند و نتوانسته اند بدهی شان را پرداخت کنند به حساب حضرت علی نوشته ای. - سلام بابا پسرت جعفر است. - علیک السلام. جعفر را به سراغ بعضی از بدهکاران میفرستی. او میرود و ساعتی بعد دست خالی برمیگردد. - چه شد؟ - پدر به سراغ هر سه رفتم. اولی مرده. دومی از این شهر رفته. سومی هم گفت در آن دنیا میدهم! پسرت را به خانه میفرستی. خودت میمانی. نیمه شب در حجره را قفل میکنی و دفتر به دست راهی خانه میشوی. آهسته در را باز میکنی. به اتاق میروی. همسر و کودکانت در خوابند. سکوت تلخ شبانه آزارت میدهد. گوشه ای دراز میکشی. برای لحظه ای شک میکنی. در زندگی و ایمانت. فقر در زده و وارد خانه ات شده. نکند ایمان از دری دیگر بیرون رفته باشد؟
پیامبر اسلام گوشه اتاق نشسته. حسنین (ع) هم در کنارش هستند. محو تماشای آنان هستی. پیامبر نگاهی به تو میاندازد و خطاب به حسنین (ع) میگوید: - پدرتان کجاست؟ او را صدا کنید. آن دو میروند و لحظه ای بعد با پدرشان برمیگردند. - من در خدمت شما هستم. فرمایشی داشتید؟ - چرا قرض ابو جعفر را نمی پردازی؟ - پولش را آماده کرده ام. همین حال به او میدهم. حضرت علی (ع) به طرف تو می آید و کیسه ای از پشم سفید در دستت می نهد. پیامبر (ص) میگوید: این هم طلبت ابو جعفر. اگر از فرزندان من کسی نزد تو آمد; او را ناامید از خانه ات بیرون نفرست. چون خداوند به زندگی تو برکت داده و بعد از این هرگز فقیر نخواهی شد.
از خواب بیدار میشوی. کیسه پشمی سفید رنگی را محکم در دست گرفته ای. همسرت را صدا میکنی. بیدار میشود و به نزدت می آید. - برو چراغ را بیاور. همسرت خواب آلود در جستجوی چراغ از اتاق بیرون میرود. لحظه ای بعد برمیگردد. نور چراغ اتاق را روشن میکند. نگاه همسرت به کیسه می افتد. - این چیست؟ - حضرت علی (ع) داد. قرض سادات را پرداخت. کیسه را باز میکنی. پر از سکه است. سکه ها را میشمری. به سراغ دفتر حجره ات میروی. حساب سادات بدهکار را جمع میزنی. درست به اندازه پول های داخل کیسه است. نه بیشتر نه کمتر. عطر دل انگیزی از کیسه و سکه ها به اطراف پخش میشود. به همسرت میگویی: - برایم قلم و دوات بیاور. - قلم و دوات؟ - آری. می خواهم اسم آقایم را از حساب بدهکاران دفتر خط بزنم.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا