متن ادبی «ضربت شمشیر، مرهم زخم هایش شد»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

مولود خانه خدا، محبوب خدا، به سوی خانه خدا قدم برمی‏دارد.
دیوارها، دستان ترک ‏خورده ‏شان را بالا آورده ‏اند تا در هیاهوی رفتن او، تلاشی برای ماندنش کرده باشند.
کوچه ‏های آشنای کوفه، اشک می‏ریزند. مناجات عاشقانه مولا، ریسه‏ های نورانی این کوچه‏ های تاریک بود و قدم‏ های مهربانش، فرش باشکوه خاک. شب ‏های کوفه، حجله حجله از آفتاب حضور او نورانی می‏شد؛ وقتی انبان سخاوت بر دوش، دستان نیاز را سیراب می‏کرد. کوفه، دردهایش را بر شانه این مرد سبک می‏کرد و تنهایی‏ هایش را با حضور او مأنوس بود.
کوفه، بر قامت مولا ایستاده بود؛ بی ‏آنکه یک‏بار از خود بپرسد این کیست که مرا این‏چنین تاب آورده است؟!
این کیست که ناله یتیمان مرا پاسخ داده و نگذاشته هیچ تهی‏دستی بی‏ پناه بماند؟!
کیست که از فانوس‏ های روشن هدایتش، شهر روشن شده است و خطبه‏ های آسمانی ‏اش، بهشت را بشارت می‏دهد؟
مرد می‏ آید؛ تنها و استوار، خود، تنها سایه ‏سار وسعت خویش است.
او نیامده بود که بماند. پرنده ‏ترینِ نسل آدم بود. چگونه می‏توانست در اسارت خاک بماند؟
زهرآلوده ‏ترین شمشیر، به دستان شقی ‏ترین انسان، انتظار او را می‏کشید، انتظار حیدر خیبرشکن را.
باید برود؛ پس ضربت شمشیر را مرهم زخم‏ هایش می‏داند؛ اگرچه هیچ‏کس نتواند بفهمد معنای لبخند مولا در خضاب خون سرش و سرودن «فزت برب الکعبه» را.
اگرچه هیچ‏کس نتواند لذت مرگ را در نظر مولا درک کند که مولا چرا انتظار مرگ را می‏کشید؟

حورا طوسی