نگاهم خُرد شد آن روز، زير پاىِ يك عابر يكى مثل تو پيدا شد براى شعر اين شاعر
به روى پنجره گم گشته آوازِ خوشِ باران نگاه خسته ات انگار من را برده از خاطر
به روى بغضِ كال من، هنوزم زخمى از ضجّه است كه حتى واژه ها هم از بيانِ حال من قاصر
تمام هستى ام بودى، نديدى اشك و آهم را سفر كردى تو با دلها، ولى هر لحظه اى حاضِر
تو اى سردارِ عشق انگار مى بينى دلم تنگ است براى من تو شو شافع، به درگاهِ شهِ قادِر
عذرا دهقان بناركى