متن ادبی «سپاه سبز:سپاه سیاه»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

خیبر را قُرُق کرده ‏اید؛ اما از منجنیق‏ هاشان سنگ و چوب و آتش می ‏بارد و ضرب‏ آهنگ قلب‏ها را به تشویش می‏کشاند که مبادا امروز هم مثل دیروز... .
سپاه پشت سرت، در زیر چتری از سکوت، تقدس نام تو را به پیشگاه خداوند، شفیع برده است.
سپاه رو در رویت، نخوت پوشالی خویش را در پس حصاری برافراشته از سنگ و آهن، به رخ می‏کشد و تو، مرز میان کفر و ایمان شده ‏ای
آمده‏ای تا هجوم پیمان‏ شکنی یهود را سد کنی و آنها را رام و آرام، بر جای خویش بنشانی.
خفقان احزاب را مرور می‏کنی که چگونه با آتش بنی ‏قریظه، بنی‏ مصطلق و بنی ‏نظیر، گُر گرفت؛ و خیانت ممتد یهودیان بیابان‏ گرد را که گمان می‏کردند هرگاه بخواهند می‏توانند اسلام نوپا را به شرک بسپارند.
مرحب افکن
حالا بقایای یهود، در قلعه ‏ای سترگ، پا می‏فشارد و تو، درست رو در روی درِ ستبر آن، با مرحب شمشیر می‏زنی.
و این ثانیه ‏های مکدر می ‏آیند و نمی‏روند، تا ببینند که چگونه مرحب ـ ستون فقرات یهودـ را چون سنگ بر زمین می‏کوبی.
وقتی سپر از دستت می‏افتد، دل کائنات می‏لزرد؛ اما دست توانای خداوند درِ قلعه را با دستان تو از جا می‏کَند.آن را چون سپری کم‏وزن، پیش رو می‏گیری و باز شمشیر می‏زنی.
وقتی در را بر خندق پل می‏کنی، دیگر از ثانیه ‏های مکدر، اثری نمانده است.
و سپاه اسلام، می‏رود که این تعصب کور را به زانو درآورد.
دوباره اسلام را پیش‏کش می‏کنید و آنها سر باز می‏زنند.
ولی از دو راه جزیه و نبرد، جزیه را منصفانه ‏تر می ‏بینند.
آنها را شکست‏ خورده، در قلعه وا می‏گذارید و سبک‏بال و رها، به سمت شهر و دیار خویش می‏ پیچید و اطمینان دارید که دیگر آنها را نه یاریگر ایران و روم، و نه هم‏دست قبایل عرب خواهید یافت که رشادت از این قوم سرخورده، رخت بر بسته است.

رقیه ندیری