خیبر را قُرُق کرده اید؛ اما از منجنیق هاشان سنگ و چوب و آتش می بارد و ضرب آهنگ قلبها را به تشویش میکشاند که مبادا امروز هم مثل دیروز... .
سپاه پشت سرت، در زیر چتری از سکوت، تقدس نام تو را به پیشگاه خداوند، شفیع برده است.
سپاه رو در رویت، نخوت پوشالی خویش را در پس حصاری برافراشته از سنگ و آهن، به رخ میکشد و تو، مرز میان کفر و ایمان شده ای
آمدهای تا هجوم پیمان شکنی یهود را سد کنی و آنها را رام و آرام، بر جای خویش بنشانی.
خفقان احزاب را مرور میکنی که چگونه با آتش بنی قریظه، بنی مصطلق و بنی نظیر، گُر گرفت؛ و خیانت ممتد یهودیان بیابان گرد را که گمان میکردند هرگاه بخواهند میتوانند اسلام نوپا را به شرک بسپارند.
مرحب افکن
حالا بقایای یهود، در قلعه ای سترگ، پا میفشارد و تو، درست رو در روی درِ ستبر آن، با مرحب شمشیر میزنی.
و این ثانیه های مکدر می آیند و نمیروند، تا ببینند که چگونه مرحب ـ ستون فقرات یهودـ را چون سنگ بر زمین میکوبی.
وقتی سپر از دستت میافتد، دل کائنات میلزرد؛ اما دست توانای خداوند درِ قلعه را با دستان تو از جا میکَند.آن را چون سپری کموزن، پیش رو میگیری و باز شمشیر میزنی.
وقتی در را بر خندق پل میکنی، دیگر از ثانیه های مکدر، اثری نمانده است.
و سپاه اسلام، میرود که این تعصب کور را به زانو درآورد.
دوباره اسلام را پیشکش میکنید و آنها سر باز میزنند.
ولی از دو راه جزیه و نبرد، جزیه را منصفانه تر می بینند.
آنها را شکست خورده، در قلعه وا میگذارید و سبکبال و رها، به سمت شهر و دیار خویش می پیچید و اطمینان دارید که دیگر آنها را نه یاریگر ایران و روم، و نه همدست قبایل عرب خواهید یافت که رشادت از این قوم سرخورده، رخت بر بسته است.
رقیه ندیری