داستان «پابه ‏پای علی علیه ‏السلام در خیبر»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


یکی می‏گفت: بهتر بود همان روز اول بازمی‏گشتیم و بیش از این، خوار این یهودیان خدانشناس نمی‏شدیم!
دیگری می‏گفت: آری! آن مردک یهودی را دیدی چگونه به ما می‏خندید؟
یکی می‏گفت: من از اول گفته بودم قلعه‏ های خیبر، با هر قلعه دیگری فرق می‏کند؛ خودم از یهودیان شنیدم که می‏گفتند: اگر خیبر را فتح کنید، کلید معبد سلیمان را هم به شما می‏دهیم.
دیگری می‏گفت: سر درد شدید پیامبر، بهترین بهانه بود تا از خیر این دژ «قموص» بگذریم و به مدینه برگردیم؛ چرا حضرت فرمان بازگشت نمی‏دهد، نمی‏دانم! راستی! دیشب سخن پیامبر را شنیدی؟
ـ مگر حضرت چه فرمود؟
ـ فرمود: «فردا پرچم را به دست کسی خواهم داد که خداوند، این دژ محکم را به دست او می‏گشاید؛ کسی که خدا و رسول خدا را دوست می‏دارد و خدا و رسولش هم او را دوست می‏دارند».
ـ آنجا را ببین! آن علی نیست که پرچم در دست دارد؟ آری! باید فکرش را می‏کردم که علی، منظور پیامبر است؛ چه دلیرانه می‏ تازد؛ اما چرا تنها؟
ـ یعنی علی می‏تواند؟
ـ مگر وعده پیغمبر را باور نداری؟
ـ چرا؛ ولی... ولی آخر چطور ممکن است؟
ـ آنجا را ببین! او چه می‏کند؟ چرا دست بر حلقه ‏های در گذاشته؟ گویا می‏خواهد در را با فشار باز کند؛ نه! می‏خواهد در را از جا بکند!
ـ آخر یهودیان می‏گویند 40 مرد جنگی، به سختی این در را بلند می‏کنند؛ آنجا را ببین یهودیان را شاید برای همین است که از بالای دژ، به او می‏خندند.
ـ خدای من! آه، سبحان‏ اللّه‏! آنجا را ببین؛ دیوار قلعه می‏لرزد؛ این خشت‏ های دیوارند که بر زمین می‏ افتند؛ گویا در قلعه... در
ـ اللّه‏ اکبر! اللّه‏ اکبر! در را کند؛ رسول خدا را ببین چگونه دست به آسمان بلند کرده است و خدای را سپاس می‏گوید.
گوارا باد بر علی، محبوب خدا و رسول بودن!

روح‏ اللّه‏ حبیبیان