متن ادبی «با صدای سنج عزاداران»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

و شهر در سکوتی اندوه‏ بار، یله در دست‏ های باد، کم کم رنگ می ‏بازد.
خورشید، شب‏های نیامده و دور دست را برای سفر انتخاب می‏کند و آسمان، بوی عروج می‏دهد؛ بوی بال‏های آماده، بوی خاک و همچنان در آهنگِ موزونِ روز، صدای سنج عزاداران و دسته‏ های زنجیرزن در فضا طنین انداز می‏شود.
کدام خاک، جسارت آغوش گشودن دارد؟ کدام تاریخ، عروج ستاره ‏یِ دنباله ‏دار در شب‏ های بقیع را از ذهن خویش می‏گذراند؟
... و همچنان، فانوسی نیست تا شب‏ های بی‏ ستاره را روشن کند و شعله ‏ای نیست تا زمین و زمان را به آتش بکشد و این تکّه از بهشت خدا بر زمین، که آسمانی عظیم را در خویش فروکشیده است، همچنان معصومانه، در تاریکی خویش می‏ پیچد و ستاره‏ ها، یک به یک بر خاک غمناکش می ‏غلتند و خاموش می‏شوند.
هیچ گلدسته‏ ای شایستگی به آسمان رسیدن را نخواهد داشت و خاک، این صبورِ همیشگی، در آغوش خویش، خورشید را خواهد فشرد؛ تا همه‏ ی روزها، عزادار از دست دادنش، به شب‏های بی‏ ستاره پیوند بخورند. دهان تاریخ، بوی خون و خاکستر می‏دهد و تازیانه ‏های ندامت، شانه‏ های شهر را در هم می‏شکند و ملایک، اندهناک، با چشمانی اشک آلود، شهر را زیر پر می‏گیرند؛ شهری که زیر سکوت سنگین سرزنش خرد می‏شود. و پیکری بالا دست خورشید، بر شانه‏ های ملائک تشییع می‏شود؛ پیکری که از خاک تا افلاک قد می‏کشد و ریشه‏ های ستبر استقامتش، تا همیشه، این خاکِ افسرده را در خویش خواهد فشرد.
و او همراه با گلدسته ‏های نور، از تکّه‏ی بهشت متروک در زمین با صدای اذان ملایک، پیشاپیش شب‏های نیامده نماز می‏خواند و تسبیح ستاره ‏ها را، در انگشت می ‏لغزاند و همچنان شهر در خویش شعله می‏کشد و دود می‏شود.
امروز رنج دیگر و پائیز دیگری‏ست   ***   افسانه‏ ی غریب و غم ‏انگیز دیگری‏ست

حمیده رضایی