متن ادبی «خورشید نمی‏ میرد»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

هوای گریه دارم؛ بگذار فرو شکنم، بگذار کاروان دل را در این غربتِ جانکاه، همراه سازم با اشک و نغمه ‏های سوزناکم را در گوشِ افلاکیان بخوانم. به هر سو می‏نگرم، آخرین روزشمار خاموشی شمع است و پروانگان، در حالِ طوافند.
آقاجان! تازه چشم‏هایم تو را باور کرده بودند؛ چشم‏هایِ نابینایی که جز جمالِ دل ‏آرای تو، هیچ نمی‏دید.
پیشوای پنجم! شمع‏ ها را به یادِ تو هر غروب روشن می‏کردم و گُل‏ها را سحر به عشق تو آب می‏دادم.
ای زیباترین واژه ‏ی من! آمدی و پرده‏ ی نادانی را کنار زدی و اینک با رفتنت، مرا در غم نشاندی.
بی تو، پرنده‏ ها نمی‏خوانند و نسترن ‏ها به طراوت نمی‏نشینند. بی ‏تو، دریاها توفانی ‏ترین لحظات را سپری می‏کنند و موج ‏ها بهانه‏ ای برای رقصیدن ندارند.
ای امام مظلوم وای پیشوایِ معصوم! در این فضایِ تیره، روحِ پر اندوهم را، امیدوارانه راهی حریم پاکت نموده ‏ام؛ تا شاید در این لحظات، پیوندِ دست ‏های متبرکت را با نور به نظاره بنشینم. مرا لبریز از صفا کن، که صفای نورانی‏ ات، هرگز از خاطرم نمی‏رود. تو امشب به خوابِ ابدی می‏روی، شهادت را بوسه می‏زنی، در آغوش می‏فشاری؛ بگذار گریه کنم، بگذار بغضم را بشکنم و در دلتنگ‏ترین لحظه ‏ام بگریم! پروانه‏ ی دلم را آورده ‏ام تا به دور شمعِ جمالت بسوزانم و گُل امیدم را با تو زیباتر نمایم؛ ای فانوس شب‏های ظلمانی!
رفتنت چه دلگیر بود! تو همواره زنده ‏ای؛ مگر می‏شود خورشید بمیرد!

معصومه کلایی