این یک نفر؛ قنبر، غلامی که عاشق بود

(زمان خواندن: 4 - 8 دقیقه)

سکوتی مرگ‌ بار کوچه ‌پس ‌کوچه‌های کوفه را در برگرفت. آرام ایستاد و از پشت دیوار کاه ‌گلی سرک کشید. ناگهان چشمان سیاهش از تعجب گرد شد. وقتی دید مولایش رو به ‌رویش ایستاده، سرش را پایین انداخت. آرام عبایش را روی دسته‌ی شمشیری کشید که به کمرش بسته بود. قطره‌های سرد و ریز عرق پهنای پیشانی‌اش را نوازش کرد. مولا کیسه‌ی نان و خرما را روی زمین گذاشت و با صدایی آرام گفت: «چرا دنبالم می‌کنی قنبر؟...چه می‌خواهی؟»
قنبر که حسابی جا خورده بود، آب دهانش را قورت داد و با مِن مِن گفت: «می‌ترسم. می‌ترسم  به شما آسیبی برسد.» لبخند کم‌ رنگی چهره‌ی نورانی امام علی(علیه السلام) را زیباتر کرد. سری تکان داد و با صدایی آرام گفت: «از چه می‌ترسی؟ از زمینی‌ها یا آسمانی‌ها؟» قنبر نیم‌ نگاهی به زمین و آسمان انداخت و گفت: «از زمینی‌ها.»
مولا علی کیسه‌ی نان را برداشت و با مهربانی به او گفت: «ای قنبر، نگران نباش! اهل زمین بدون اراده و خواست خداوند هیچ کاری نمی‌توانند انجام دهند، برگرد.» قنبر بغضِ مانده در گلویش را به زحمت قورت داد. چشم‌هایش را ریز کرد و در نور مهتاب عاشقانه به مولایش چشم دوخت که آرام و ناشناس به سمت محله‌ی فقیرنشین کوفه می‌رفت...(1)
                                                                                                                      ****************
داستانی که در بالای صفحه خواندید. نمونه‌ای از عشق است. عشقی واقعی و پرحرارت که تا آخرین لحظه‌ی زندگی عاشقش را رها نمی‌کند و همیشه، حتی پس از مرگ همراه اوست؛ و عاشق کسی نیست جز غلام امیرالمؤمنین علیه السلام، «قنبر».
غلام گوش به فرمان امیرالمؤمنین از قبیله‌ی همدان بود و لقب او را «ابوهمدان» گفته‌اند.
در کوفه زندگی می‌کرد و از سال‌های قبل، علی(علیه السلام) را به خوبی می‌شناخت. در مواقع حساس و ضروری، امام علی(علیه السلام)، او را صدا می‌کرد و مأموریت‌های مهم را به او می‌سپرد.
برای قنبر همین بس که امام علی(علیه السلام) فرموده‌اند: «هرگاه کاری سخت و ناخوش‌آیند پیش می‌آید، آتشم را می‌افروزم و قنبر را فرامی‌خوانم.»
قنبر حدود سی سال از عمر خویش را در خانه‌ی امام علی(علیه السلام) سپری كرد. این مدت از 25 تا 55 سالگی او را شامل می‌شود. او فردی مؤمن و پارسا بود و در همه حال آماده بود تا دستورهای مولایش را اجرا کند. متأسفانه از کودکی و زندگی او اطلاع زیادی در تاریخ ثبت نشده؛ اما وقتی که آدم عاشق، شخصی باشد که سراپایش را صفات زیبای انسانی فراگرفته، حتماً به آن صفات زیبا نزدیک می‌شود. قنبر هم در محضر مولایش خیلی چیزها آموخته بود؛ از شجاعت گرفته تا گذشت، و وفاداری و دین‌داری...
امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) به قنبر ‏فرموده بود که:
«ای قنبر! مژده باد تو را و تو نیز به دیگران مژده بده و یقین داشته باش، كه به خدا قسم پیامبرخدا(صلی الله علیه وآله) در حالی از دنیا رفت كه جز شیعیان، بر همه‌ی مردم خشمگین بود و آگاه باشید هر چیزی ستون و تكیه ‏گاهی دارد و ستون اسلام، شیعه است. آگاه باش برای هر چیزی كنگره‌ای است و كنگره‌ی اسلام شیعه است و هر چیزی شرفی دارد و شرف دین شیعیان‌اند. آگاه باش برای هر چیز سید و سروری است و سید مجالس، مجالس شیعه است و هر چیزی امامی دارد و امام زمین، زمینی است كه شیعیان در آن‌جا ساكن‌اند. سوگند به خدا اگر امثال شما نبود، خداوند به مخالفان‌تان شما نعمت نمی‌داد...»(2)
او نه فقط در دین‌داری پیرو مولایش بود، بلکه در اخلاق نیز از او صبر و مدارا را آموخته بود. در خاطرات جابر آمده است که روزی در حضور امام علی(علیه السلام) مردی به قنبر بی‌ادبی کرد و سخن بدی گفت. قنبر که حسابی عصبانی شده بود، خواست پاسخش را بدهد. حضرت با ناراحتی رو به غلامش فرمود: «ای قنبر! آرام باش و به او اعتنا مکن تا خدا را خشنود و شیطان را خشمگین سازی و دشمنت را به کیفر رسانی. سوگند به خدا که مؤمن پروردگارش را خوش‌حال نمی‌کند، مگر با بردباری، و شیطان را خشمگین نمی‌کند، مگر به چیزی چون سکوت و برای احمق، هیچ تلافی کردنی (عقوبتی) مانند سکوت و بی‌اعتنایی به او، عذاب‌ آور نیست!»
قنبر در محضر امام علی(علیه السلام) هم درس آزادگی و انسان بودن می‌آموخت و هم درس جهاد و مبارزه با زورگویان. او در جنگ صفین پرچم‌دار سپاه اسلام بود. وقتی امام باخبر شد که معاویه پرچمی برای «عمروعاص» و پرچمی برای غلامش «وردان» بسته است، پرچمی برای قنبر بست تا او پرچم‌دار سپاهش در مقابل غلام سپاه شام باشد. وقتی«عمروعاص» چنین دید، در اشعاری گفت: «آیا «وردان» می‌تواند در مقابل «قنبر» بایستد؟»
و زمانی هم که در صفین به امام علی(علیه السلام) خبر رسید عمروعاص با معاویه بیعت کرده تا در جنگ علیه آن حضرت شرکت کند، فرمود: «زمانی که خبر مرگ نزدیک می‌شود، خود را آماده و قنبر را صدا می‌کنم و می‌گویم: پرچم را بیاور و از مرگ نترس که دوری از مرگ، جلو تقدیر را نمی‌گیرد.»(3)
این سخن امام به خوبی نشان می‌دهد که قنبر همیشه در جنگ و صلح آماده‌ی اجرای فرمان ایشان بوده است و در هیچ جا از یاری و همراهی امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) دست برنداشته است.
روزی امام علی(علیه السلام) به همراه قنبر به بازار رفت تا لباسی بخرد. امام دو پیراهن به قیمت پنج درهم خرید. پیراهن گران‌تر را به قنبر داد. قنبر که از شوق سر از پا نمی‌شناخت با مِن‌مِن گفت: «پیراهن بهتر برای شماست سرور من! شما امام امتید و بالای منبر خطبه می‌خوانید.»
امام مهربانانه به او گفت: «اما تو جوانی و باید لباس گران‌تر را بپوشی.» قنبر سرش را پایین انداخت و احساس کرد عشق مولایش علی چه‌قدر در جانش ریشه کرده است. امام وقتی قنبر را دید که پیشانی‌اش خیس از عرق شرم است، با صدایی آرام گفت: «از پیامبر خدا شنیدم که به غلامان‌تان از آن غذایی که می‌خورید، بخورانید و از آن لباسی که می‌پوشید، بپوشانید. من که از خدا خجالت می‌کشم پیراهن نو بپوشم و پیراهن ارزان را به تو بدهم.» قنبر با لبخند به صورت مولایش نگاه کرد.(4)
او بعد از شهادت امام علی(علیه السلام) در خدمت اهل ‌بیت و خاندان آن حضرت بود و لحظه‌ای از یاد مولایش علی و فرزندانش غافل نمی‌شد. پس از شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام) همراه و یاور امام حسن مجتبی(علیه السلام) شد و این همراهی حدود ده سال به طول انجامید.
قنبر، امامت نورانی امام حسین و امام سجاد را نیز درک کرده است؛ اما از آن‌جا که مقصد عشق‌های واقعی رسیدن به خداست، خدا نیز شهادت را برای او مبارک کرد و عامل این ظلم بزرگ، کسی نبود جز «حجاج بن یوسف ثقفی».
وقتى كه عبدالملك، پنجمین خلیفه‌ی اموى، در سال 65 هجرى به خلافت نشست، حجاج بن یوسف ثقفى را حاكم و فرماندار عراق كرد. روزی حجاج حاکم ظالم و وحشی بنی‌امیه به زیردستانش گفت: «دوست دارم یکی از یاران ابوتراب (علی بن ابیطالب) را دستگیر کنم و به قتل برسانم تا با ریختن خونش به خداوند نزدیکی پیدا کنم.» به او گفتند: «ما کسی را سراغ نداریم که بیش‌تر از قنبر با او سابقه‌ی دوستی داشته باشد.» حجاج فوری دستور داد قنبر را دستگیر کنند و بیاورند.
وقتی قنبر وارد قصر شد و رو به‌ روی تخت منبت‌کاری شده ایستاد، حجاج با عصبانیت گفت: «قنبر تویی؟» قنبر گفت: «آری.» گفت: «ابوهمدان، از قبیله‌ی همدانی؟» (همدان از قبایل مشهور یمن بود)
قنبر گفت: «بله.» حجاج با ابروهایی درهم به قنبر چشم دوخت و با صدایی بلند فریاد کشید: «مولای تو کیست؟» قنبر به یاد مولای نازنینش علی لبخند معنی‌داری زد. احساس دل‌تنگی برای مولایش دوباره دلش را هوایی کرد. با لحنی محکم جواب داد: «مولای من خدا و علی(علیه السلام) ولی‌نعمت من بود.»
حجاج گفت: «از دین او بیزاری می‌جویی و دوری می‌کنی؟» قنبر پاسخ داد: «در این صورت تو مرا به دین دیگری که از دین علی(علیه السلام) برتر باشد راهنمایی می‌کنی؟» حجاج گفت: «من تو را خواهم کشت؛ دوست داری چگونه تو را بکشم؟» قنبر گفت: «خود دانی! مولایم علی(علیه السلام) به من خبر داد كه در راه محبت او، چون گوسفند مرا ذبح مى‌كنند.» حجاج با تعجب گفت: «مولایت على براى تو چه خبر خوبى داده است، همان‌طور تو را خواهم كشت.» لحظه‌ی پرواز روح قنبر به آسمان‌ها و دیدار دوباره‌اش با مولا علی(علیه السلام) چه زیبا بود. جلّادان به فرمان حجاج، سر از گردن قنبر جدا كردند و او را به عشق ابدی‌اش رساندند.(5)
نویسنده : سیده اعظم سادات

منابع:
۱. ری‌ شهری، موسوعة الامام علي بن ابيطالب، ج 12، ص 251 و بحارالانوار، ج 42، ص 122.
۲. بحارالانوار، ج 5، ص 160.
۳. امالی شيخ صدوق، ص 627 و ارشاد القلوب ديلمی، ترجمه‌ی سلگی، ج ‏1، ص 260.
۴. بحارالانوار، ج 3، ص 211.
۵. كوكب درّي، ج 2، ص 132.
۶. ابن شهر آشوب، مناقب، ج 1، ص 366. بحارالانوار، ج 8 ، ص243 و ارشاد القلوب ديلمی، ترجمه‌ی سلگی، ج 1، ص422.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page