« بانوی چهار داغ »
نام شما را که میبرم، بیاختیار دلم هوای مدینه را میکند، دلم پرنده میشود و تا پشت دیوار بقیع، یک نفس بال میگشاید. نام شما را که میبرم، هوا معطّر میشود و سکوت از عظمت نامتان جریان میگیرد.
گاهی آنقدر، خود را ـ با تمام بزرگیات ـ به من نزدیک میکنی که حس میکنم سر بر دامنت نهادهام و تو با دستان سبز و گره گشا، اشک از چشمانم پاک میکنی، سر بر دامنت نهادهام و بوی خوش بهشت را، ذرّه ذرّه، نفس میکشم.
«چادر سیاه پاک، که انداخته خدا *** ماه شبچهاردهم را به دامنت»
گاهی آنقدر بلند و رفیع میشوی که دیگر پرنده خیالم هر چه بال میزند، به گردِ حضورتان هم نمیرسد!
گاهی آنقدر نزدیکی، که به یک قدم، کنار شما میایستم؛ کنار مهربانیتان، خوبیتان.
گاهی آنقدر وسیع و دور و ناممکن که هر چه میدوم، دورتر میشوی و در ابتدای راه، فرو میمانم!
باید خودت دست دلم را بگیری! خودت قدم به قدم به دلم راه رفتن بیاموزی!
من کجا و مادر ماه بنی هاشم کجا؟!
چه قدر پیش خدا حرمت داشتید که شایسته این انتخاب بودید!
چه قدر پاک و مطهّر بودید! افتخار بیشتر از اینکه ما در فرزندان فاطمه علیهاالسلام باشی؟! قداست بالاتر از اینکه محرم دردهای علی علیهالسلام باشی؟!
بانو! دیگر شنیدن قصّه فرات و ادب سقّای تشنه لب، مرا به شگفتی نمیخواند، آن سقّا که از مشک ادب تو، سیراب شود و عبّاس نشود، عجیب است.
شنیدهام، زمزمه روزها و لالایی شبهایت این بود: «عبّاسم، مبادا فرزندان زهرا علیهاالسلام را برادر صدا بزنی؛ فرق است بین فرزندان فاطمه علیهاالسلام و ام البنین علیهاالسلام » شنیدهام که بارها و بارها، الفبای وفا و ادب را حرف به حرف، به گوش عبّاست هجی کردی. حالا گر ماه بنی هاشم، خدای ادب باشد عجیب نیست؟!
آموزگار عشق و ارادت! آنقدر در لحظههایت شگفتی آفریدی که تاریخ، انگشت تحیّر به دندان میکرد. کدام ماجرایت را بگویم؟ کدام لحظهات را بسرایم، که لحظههایت، آنقدر مقدّسند که در واژهها نمیگنجند. در هر ماجرا، عشق و ارادت و اخلاص میآموزی، آنگاه که قنداقه عباست را، روی دست میگیری و برای صدقه سری حسین علیهالسلام ، دور سر مبارک ابا عبدالله میچرخانی... ، اگر فاطمه علیهاالسلام ، عبّاس تو را «پسرم» نخواند، عجیب است ...
تو آمدی؛ در یک روز خوب و قدم به خانه علی علیهالسلام نهادی و سایه مهربانیات را پناه کودکان داغدیده زهرا علیهاالسلام کردی.
تو آمدی و خشتْ خشتْ خانه پر شد از بوی تنت. و تو لبریز از بوی فاطمه علیهاالسلام
بانوی چهار داغ! محبت از این بالاتر، که به همسر بگویی: «مرا فاطمه مخوان، چون حسن و حسین و زینب با شنیدن این نام محزون میشوند» و تو، ام البنین یگانه روزگار شدی.
دسته دستاس، با دستهای تو خو گرفت و...
تو میروی و خانه، داغ رفتنت را ضجّه میزند.
تو میروی؛ با تمام مهربانیات؛ با سینهای که داغ چهار کوه را به سوگ نشسته!
و من، هنوز پشت دیوار بقیع، مهربانیات را ضجّه میزنم.
و من هنوز پشت دیوار بقیع، در جستجوی دستهای گرهگشای توام ...
و من هنوز حس میکنم که سر بر دامن تو نهادهام و بوی یاس را از دامن تو میشنوم.
یا ام البنین ... !
خدیجه پنجی