متن ادبی « بانوی چهار داغ »

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

« بانوی چهار داغ »

نام شما را که می‏برم، بی‏اختیار دلم هوای مدینه را می‏کند، دلم پرنده می‏شود و تا پشت دیوار بقیع، یک نفس بال می‏گشاید. نام شما را که می‏برم، هوا معطّر می‏شود و سکوت از عظمت نامتان جریان می‏گیرد.
گاهی آن‏قدر، خود را ـ با تمام بزرگی‏ات ـ به من نزدیک می‏کنی که حس می‏کنم سر بر دامنت نهاده‏ام و تو با دستان سبز و گره گشا، اشک از چشمانم پاک می‏کنی، سر بر دامنت نهاده‏ام و بوی خوش بهشت را، ذرّه ذرّه، نفس می‏کشم.
«چادر سیاه پاک، که انداخته خدا   ***   ماه شبچهاردهم را به دامنت»
گاهی آن‏قدر بلند و رفیع می‏شوی که دیگر پرنده خیالم هر چه بال می‏زند، به گردِ حضورتان هم نمی‏رسد!
گاهی آن‏قدر نزدیکی، که به یک قدم، کنار شما می‏ایستم؛ کنار مهربانی‏تان، خوبی‏تان.
گاهی آن‏قدر وسیع و دور و ناممکن که هر چه می‏دوم، دورتر می‏شوی و در ابتدای راه، فرو می‏مانم!
باید خودت دست دلم را بگیری! خودت قدم به قدم به دلم راه رفتن بیاموزی!
من کجا و مادر ماه بنی هاشم کجا؟!
چه قدر پیش خدا حرمت داشتید که شایسته این انتخاب بودید!
چه قدر پاک و مطهّر بودید! افتخار بیشتر از این‏که ما در فرزندان فاطمه علیهاالسلام باشی؟! قداست بالاتر از این‏که محرم دردهای علی علیه‏السلام باشی؟!
بانو! دیگر شنیدن قصّه فرات و ادب سقّای تشنه لب، مرا به شگفتی نمی‏خواند، آن سقّا که از مشک ادب تو، سیراب شود و عبّاس نشود، عجیب است.
شنیده‏ام، زمزمه روزها و لالایی شب‏هایت این بود: «عبّاسم، مبادا فرزندان زهرا علیهاالسلام را برادر صدا بزنی؛ فرق است بین فرزندان فاطمه علیهاالسلام و ام البنین علیهاالسلام » شنیده‏ام که بارها و بارها، الفبای وفا و ادب را حرف به حرف، به گوش عبّاست هجی کردی. حالا گر ماه بنی هاشم، خدای ادب باشد عجیب نیست؟!
آموزگار عشق و ارادت! آن‏قدر در لحظه‏هایت شگفتی آفریدی که تاریخ، انگشت تحیّر به دندان می‏کرد. کدام ماجرایت را بگویم؟ کدام لحظه‏ات را بسرایم، که لحظه‏هایت، آن‏قدر مقدّسند که در واژه‏ها نمی‏گنجند. در هر ماجرا، عشق و ارادت و اخلاص می‏آموزی، آن‏گاه که قنداقه عباست را، روی دست می‏گیری و برای صدقه سری حسین علیه‏السلام ، دور سر مبارک ابا عبدالله می‏چرخانی... ، اگر فاطمه علیهاالسلام ، عبّاس تو را «پسرم» نخواند، عجیب است ...
تو آمدی؛ در یک روز خوب و قدم به خانه علی علیه‏السلام نهادی و سایه مهربانی‏ات را پناه کودکان داغدیده زهرا علیهاالسلام کردی.
تو آمدی و خشتْ خشتْ خانه پر شد از بوی تنت. و تو لبریز از بوی فاطمه علیهاالسلام
بانوی چهار داغ! محبت از این بالاتر، که به همسر بگویی: «مرا فاطمه مخوان، چون حسن و حسین و زینب با شنیدن این نام محزون می‏شوند» و تو، ام البنین یگانه روزگار شدی.
دسته دستاس، با دست‏های تو خو گرفت و...
تو می‏روی و خانه، داغ رفتنت را ضجّه می‏زند.
تو می‏روی؛ با تمام مهربانی‏ات؛ با سینه‏ای که داغ چهار کوه را به سوگ نشسته!
و من، هنوز پشت دیوار بقیع، مهربانی‏ات را ضجّه می‏زنم.
و من هنوز پشت دیوار بقیع، در جستجوی دست‏های گره‏گشای توام ...
و من هنوز حس می‏کنم که سر بر دامن تو نهاده‏ام و بوی یاس را از دامن تو می‏شنوم.
یا ام البنین ... !
خدیجه پنجی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page