بی زره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد، زرهاش پیرُهن است
بند نعلین اگر پاره شود، باکی نیست
داغیِ خاک برایش همه مثل چمن است
دست خطّی حسنی داشت که ثابت میکرد
سیزده سال به دنبال حسینی شدن است
جان سر دست گرفت و به دل میدان برد
خواست با عشق بگوید که عمو جانِ من است
ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی...
تیرها! پَر بگُشایید که او هم حسن است
نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد
راز این تشنه که آمادهی دریا شدن است
مثل زنبور بر او تیر فرو میریزد
هر که را این همه کندوی عسل در دهن است