سفیر فرنگ جریان اسلام خود را تعریف می کند

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

مرد شاعر که شگفت زده شده بود گفت: اگر جریان خود را بگویی از آن صله برایم محبوب تر است، سفیر او را وارد خانه کرد و در جای خلوتی، داستان خود را بازگو کرد و گفت: من در شهر خودم تاجر بودم، با مقداری از کالاها و عده ای به کشتی سوار شدیم، که دریا ما را به ناحیه ای ناشناخته برد، همه دوستان از گرسنگی مردند، من در میان کشتی ها کیسه ای از جواهرات دیدم که در میان آنها سنگی (گران قیمت) بود بسیار زیبا و نورانی که مانند آن ندیده بودم.
آن کیسه را برداشتم با اینکه می دانستم به زودی از آن جدا می شوم (و می میرم) کم کم در اثر گرسنگی لاغر و حالم خراب شد، یقین کردم خواهم مرد، به خداوند متعال پناه بردم و انبیاء را وسیله قرار دادم و هر پیامبری که یادم می آمد به او توسل می جستم، اما گشایشی نشد، ناگاه به یادم آمد که عرب هایی که در کشور ما بودند، نام پیامبری را می بردند، هر چه فکر کردم نام او را به یاد نیاوردم ولی نام وصی او را که شگفتی های زیادی به او نسبت می دادند به خاطر آوردم و گفتم: یا علی (علیه السلام) اگر این ها راست می گویند و شما در این مرتبه عظیم هستی، مرا از این هلاکت نجات ده، من با خداوند عهد می بندم که مسیحیت را رها و به دین اسلام معتقد شوم.
من مشغول التماس بودم که ناگاه دیدم سواری بر اسب سفید ظاهر شد و مرا به اسم صدا زد، من مثل کسی که ضعفی ندارد از جای برخاستم، فرمود: کشتی ها را به هم ببند و دم اسب را بگیر، گویا پاهای آن اسب روی آب بود، به فرمان حضرت، اسب حرکت کرد، اندکی که حرکت کرد دیدم باغ هایی و دیوار شهری نمایان شد، ایستاد و فرمود: این شهر را می شناسی؟ دقت کردم، دیدم شهر خودم است، عرض کردم: آری شهر خودم است.
فرمود: برو و این کشتی ها با اموال آن نیز برای تو باشد.
گفتم: شما کیستید؟ فرمود: همان که صدا زدی و از او کمک خواستی، بسیار مضطرب شدم به فکر افتادم چگونه از او تشکر کنم، به یاد آن کیسه جواهرات افتادم و گفتم: چیزی که قابل شما باشد ندارم مگر این کیسه، این هدیه را از من بپذیر، حضرت کیسه را گرفت و آن سنگ گران بها را بیرون آورد، کیسه را پس داد و فرمود: من این را قبول کردم و به خودت دادم، ولی در مورد آن سنگ گران بها فرمود: این امانت من است، نزد تو باشد تا کسی را بفرستم.
من مسلمان شدم و به تجارت پرداختم و از مسلمانان مسائل دینم را آموختم و چون دیدم که حفظ دین در آن شهرها مشکل است، به پادشاه خود گفتم: شما هر سال سفیری به بغداد می فرستی و اموال زیادی خرج می کنی، من حاضرم مجانی این کار را بکنم و او پذیرفت، زیرا به عقل و ثروت و امانت من آگاه بود.
و اکنون چند سال است اینجا هستم و در نهان به زیارت ائمه (علیه السلام) می آیم ولی در ظاهر مسیحی هستم. و حضرت در این نامه دستور داده است که امانت او را به شما بدهم، آن سنگ گران بها را به او داد و آن شاعر به ایران بازگشت.
وقتی سلطان، جریان را شنید، دنبال او فرستاد و با او مهربانی کرد و گفت: تو که نمی توانی از این سنگ گران بها استفاده کنی مگر اینکه آن را بفروشی، من هر چه بخواهی یه تو می دهم، سپس او را در خزانه خویش کرد و او هر چه خواست برداشت و خدا می داند که آن سنگ ارزشمند در اثر حوادث زمان به کجا رفت(1).
**************************************
1) دار السلام: ج 2، ص 172.