راهنمائى وكمك به حاجى اسدآبادىِ گم گشته

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

 محدّثين وتاريخ ‌نويسان شيعه وسنّى در كتاب هاى مختلف، به نقل از شخصى به نام راشد همدانى از اهالى اسدآباد حكايت كنند:
پس از انجام مراسم حجّ خانه خدا، به سمت ديار خود مراجعت كردم ودر بين مسير، راه را گم كرده وسرگردان شدم تا آن كه به سرزمينى سبز وخرّم رسيدم؛ خاك آن بسيار معطّر بود.
خيمه هاى متعدّدى در آن مشاهده كردم، نزديك رفته ودو نفر پيشخدمت را ديدم، آن دو خادم به من گفتند: در محلّ خوبى وارد شده اى، همين جا بنشين.
سپس يكى از آن دو نفر، وارد خيمه اى شد وبعد از گذشت لحظاتى بيرون آمد وگفت: وارد شو، حضرت اجازه فرمود.
همين كه داخل آن خيمه شدم، جوانى را ديدم كه نشسته است وشمشير بزرگى را بالاى سرش نصب كرده بودند، پس سلام كردم.
جواب سلام مرا داد وفرمود: آيا مرا مى شناسى؟
عرض كردم: خير، تاكنون شما را نديده ام.
اظهار داشت: من قائم آل محمّد هستم، من آن كسى هستم كه در آخر الزّمان به همراه اين شمشير خروج مى كنم وجهان را پر از عدل وداد مى نمايم وظلم وستم را نابود مى سازم.
هنگامى كه اين سخنان را شنيدم، روى زمين افتادم ودر مقابلش تعظيم كردم.
فرمود: بلند شو، براى من سجده نكن، چون كه براى غير خداوند متعال نبايد سجده كرد، تو راشد همدانى هستى كه راه را گم كرده اى، آيا مايل هستى به خانواده وديار خود بازگردى؟
عرض كردم: بلى.
بعد از آن بسيار در حيرت وتعجّب قرار گرفتم كه چگونه واز كجا مرا مى شناسد ونام مرا مى داند!!
سپس آن حضرت كيسه اى را به من لطف نمود وبه خادم خود اشاره اى كرد.
پس به همراه خادم چند قدمى راه رفتيم، ناگهان اسدآباد را مشاهده كردم وخادم حضرت با اظهار محبّت گفت: اى راشد! اين ديار شما اسدآباد است، برو در پناه خداوند.
سپس خادم از چشم من ناپديد گشت واو را نديدم، وقتى وارد منزل شدم، كيسه را باز كردم در آن پنجاه دينار بود وبا آن دينارها خداوند بركت وتوسعه عجيبى در زندگى ما عطا نمود.(9)

 

پاورقی:

(9) إكمال الدّين: ص 453، ج 20، الثّاقب فى المناقب: ص 605، ح 1، ينابيع المودّة: ج 3، ص 332، ح 10، حلية الا برار: ج 5، ص 231، ح 3، مدينة المعاجز: ج 8، ص 183، ح 2781.