صحنه دوم :

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

باز ابن طاووس از ربيع روايت كرده كه وى گفت : با ابوجعفر منصور عازم حج شدم. در نيمه راه گفت : اى ربيع! وقتى به مدينه رسيديم ، جعفر بن محمد بن على بن حسين (ع) را به ياد من آر كه به خدا سوگند او را جز من نكشد. متوجه باش كه فراموش نكنى!
ربيع مى‏گويد: از قضا من در مدينه فراموش كردم كه او را به ياد جعفر صادق بيندازم، تا به مكه رسيديم.
منصور گفت : مگر نگفته بودم، در مدينه جعفر را به ياد من آر؟
ربيع : اى سرور من و اى امير! فراموش كردم.
منصور : در بازگشت حتماً او را به ياد من آر كه ناگزير بايد او را بكشم و اگر اين بار هم فراموش كنى، گردن خودت را خواهم زد.
ربيع گويد: گفتم، چشم اى امير! و آنگاه به غلامان وخدمتكاران خودم سفارش كردم كه منزل به منزل امام صادق (ع) را به ياد من آورند ، تا به مدينه وارد شديم . نزد منصور رفتم و گفتم: اى امير! جعفر بن محمد (ع).
منصور خنده‏اى كرد و گفت: آرى ، هم اكنون بروو او را كشان كشان نزد من آر.
ربيع: اطاعت مى‏كنم اى سرور من و براى خاطر شما اين كار را انجام خواهم داد.
سپس بلند شدم و حالى عجيب داشتم كه چگونه اين جنايت بزرگ را مرتكب شوم و سرانجام راه افتادم وبه منزل امام جعفر صادق (ع) رسيدم. او در ميان اطاق نشسته بود.
ربيع: قربانت گردم، امير شما را احضار كرده است .
امام :بسيار خوب ، همين الان.
آنگاه بلند شد و با ربيع راه افتاد.
ربيع: اى فرزند رسول ! او به من دستور داده كه شما را كشان كشان نزد او ببرم.
امام :هر چه گفته عمل كن.
ربيع مى گويد: آنگاه آستين امام را گرفته و او را كشان كشان مى بردم تا به حضور منصور وارد شديم. او روى تختى نشسته و گرزى آهنين به دست داشت كه مى خواست امام را با آن به قتل برساند و نگاه مى كردم به جعفربن محمد (ص) كه او هم لبهايش را تكان مى دهد. شكى نداشتم كه منصور امام را خواهد كشت و كلماتى را هم كه امام زير لب مى گفت نمى فهميدم . پس، ايستاده به هر دو نگاه مى كردم تا اينكه امام جعفر صادق (ع) كاملاً نزديك منصور رسيد.
منصور : جلوترتشريف بياوريد اى عموزاده! و روى او همچون هلال شده بود. آنگاه او را در كنار خود روى تخت نشانيد و دستور داد مشك و غاليه آوردند وبه دست خود سر و صورت امام را معطر ساخت و سپس گفت استرى آوردند و امام را سوار كرد و يك كيسه زر و خلعتى گرانبها داد و او را به منزلش روانه ساخت.
ربيع مى گويد: پس از آنكه امام از مجلس منصور بيرون آمد،من پيشاپيش او را مشايعت مى كردم تا به منزلش رسيد. گفتم :پدر و مادرم فداى تواى فرزند رسول! من ترديدى نداشتم كه منصور قصد كشتن شما را دارد و شما در موقع ورود به مجلس ، لبهايتان تكان مى خورد و زير لب دعائى مى خوانديد ؛ آن دعا چه بود؟
امام : اين دعا بود : «حسبى الرّبُ من المربوبين وحسبى الخالقُ من المخلوقين...»9

- پاورقی -

 9- مهج الدعوات ،ص 185.