ازمیان شعله ها(قسمت 12)

(زمان خواندن: 5 - 10 دقیقه)

قسمت 12

من مقداد، از صحابه ى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و باقيماندگانِ بر ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام هستم، اينجا در خانه ى مولايم على است و دَمْهاى غروبِ عزاى فاطمه دختر پيامبر.
از وقتى خبرِ از دنيا رفتن فاطمه زهرا عليهاالسلام در مدينه پيچيده اين شهر يك پارچه عزا شده است. همانند روزى كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله از دنيا رفته بود. و من سراپا غيظم از اين مردم كه تا ديروز از صداى ناله ى فاطمه به همسرش اميرالمؤمنين عليه السلام شكايت مى بُردند و امروز اين گونه عزا نشان مى دهند. گويى همه بُهت زده شده اند و شهادتِ فاطمه عليهاالسلام آنان را از خواب بيدار كرده است ولو براى لحظه اى.
شايد هم اين نقشه ى خود منافقين و غاصبين خلافت باشد! اين گونه مى كنند كه جناياتِ خودشان را بپوشانند و از يادها بيرون كنند. و اكنون اين آفتابِ مدينه است كه رو به مغرب گذارده و اين شهر مدينه زير نورِ غمناكِ غروب، كه با فقدان فاطمه غمناك تر مى نمايد.
مردمِ مدينه اطراف خانه ى فاطمه عليهاالسلام را گرفته اند و منتظرند تا در نماز و تشييعِ او شركت كنند و جلوتر از همه همان دو نفر:
ابوبكر و عمر!
به راستى عجب مردمانى پيدا مى شوند. يك نفر نيست بگويد همين ديروز بود عمر همين در را به آتش كشيد؟ همين مردمان بودند كه هر كدام- براى اينكه از قافله عقب نمانند- دسته اى هيزم مى آوردند ، و همه اشان ناله ى فاطمه عليهاالسلام را شنيدند؟
هنوز درِ خانه نيم سوخته است و آثار شعله بر در و ديوار نمايان. اين چه بازى و نفاقى است از خود نشان مى دهند. يا اينكه اين بار جمع شده اند تا به بهانه اى خانه را خراب كنند؟!! كهصداى ابوذر همه را به خود آورد:
على مى گويد تشييع فاطمه به تأخير افتاد. و همگان خيال كردند مراسم تشييع فردا خواهد بود و به همين خيال رفتند.
ما نيز پس از اندى به خانه هايمان بازگشتيم.
نمى دانم چه قدر از شب گذشته بود كه درِ خانه ام به صدا درآمد. آمدم و فرستاده ى مولايم اميرالمؤمنين عليه السلام را ديدم كه براى نماز و تشييع فاطمه اش مرا نيز خوانده است!!
حاضر بودم تمام هستى ام را از من بگيرند و اين افتخار نصيبم شود:
شركت در نماز و تشييع و دفن ناموسِ پروردگار فاطمه زهرا عليهاالسلام.
با عجله آمدم. منظره ى غريبى بود!
شنيدم مولايمان على زهرايش را غسل و كفن نموده و مى ديدم چگونه هر لحظه شكسته تر مى شود. آخر مولاى مظلومم على چگونه آن سينه ى شكسته و كتف مجروح و آن بازوى ورم كرده را غسل داده است. و نيز شنيدم:
در لحظه ى آخر كه اميرالمؤمنين عليه السلام مى خواست بندهاى كفن زهرايش را ببندد، فرزندانش را صدا كرد تا آخرين توشه را از مادرشان برگيرند. فرزندانِ زهرا عليهاالسلام همگى خود را روى بدن آزرده ى زهراى اطهر عليهاالسلام انداختند. گويى جبرئيل آيه ى «نور على نور [سوره ى نور، آيه ى 35.]» را تلاوت مى نمود.
مادرشان نيز دو دست از كفن بيرون آورده و آنان را به خود فشرد و چنان آهى از سينه ى او برخاست كه تا ملكوتيان را آشفته كرد.
اكنون اين مولايمان اميرالمؤمنين عليه السلام- كه جان و دلم و تمام هستيم فداى او باد- است كه همچون كوهى از صبر و استقامت در مقابل بدن زهراى خود براى نماز ايستاده و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام و نيز سلمان و ابوذر و منِ مقداد و عمار و دو سه تن ديگر پشت سرِ آن حضرت ايستاده ايم.
ما چند نفر در آن لحظات نمى دانستيم آيا در عرش هستيم يا در زمين! آيا مَلك هستيم يا از بشر؟ اين چه مقامى است كه امشب خداوند به ما ارزانى داشته:
نيمه ى شب ، نماز بر بدن ناموسِ پروردگار فاطمه ى زهرا عليهاالسلام ، به امامت اميرالمؤمنين عليه السلام!!
اى كاش در همان حال جان مى سپرديم تا همان گونه محشور شويم.
نماز كه تمام شد، بدن مطهّر فاطمه ى زهرا عليهاالسلام را به دوش گرفتيم. بدن آن حضرت طبق وصيّتش ميان تابوتى پوشيده بود تا حجم بدن او ولو پس از شهادت و در دلِ تاريك شب آن هم نزد ما پيدا نباشد!
همه به طرف قبرش به راه افتاديم. همان قبرى كه بايد مخفى مى ماند و احدى از آن مطلّع نمى گشت و نخواهد گشت. و اين مولايمان اميرالمؤمنين عليه السلام است كه اين گونه بى تابى مى كند. شاخه ى خرمايى را آتش زده و ما در زير نور آن تابوتِ فاطمه عليهاالسلام را حمل مى كنيم، گويى عرش را بر دوش گرفته ايم.
كنار قبر فاطمه تابوت را بر زمين گذارديم. مولايمان آمد تا فاطمه اش را دفن نمايد. ولى هيچ مَحرمى نبود تا داخل قبر شود و بدن فاطمه را بگيرد، مگر فرزندانش حسن و حسين عليهماالسلام و اين دو هم كه هفت ساله و شش ساله بودند.
در همين حال بود كه دو دست از داخل قبر نمايان گشت كه گويى دستان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بود و بدن مطهّر فاطمه زهرا عليهاالسلام را از مولايمان گرفت.
ديگر علىِ مظلوم فاطمه اش را به خاك سپرده بود و كم كم روى قبر فاطمه اش را مى پوشاند تا تمام شد و خاك از دستهايش سِتُرد .
ناگهان: كوه غم و يك دنيا غربت و مظلوميّت يك باره در دلش فروريخت و اين در چهره ى او خوب نمايان بود.
از همان جا رو به قبله رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله ناليد:
«سلام بر تو اى رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله ، وديعه اى كه به من سپرده بودى به تو بازگشت و امانت از من گرفته شد، و به راستى غم پيامبر چه غمى است و بعد از غم پيامبر غم بتول (فاطمه) ».
مولايمان همچنان مى سوخت و مى دانست كه سى سالِ ديگر نيز بايد بسوزد و دَم نزند . بايد همچون شخصى كه خار در چشم دارد و استخوان در گلو زندگى نمايد و صبر كند.
مولايم پس از آن بر سرِ قبر زهرايش دو ركعت نماز خواند و صورت بر قبر فاطمه گذارد تا خدا نيز در اين مصيبت به او كمك كند.
سپس در بقيع چهل صورت قبر درست نمود تا قبر فاطمه عليهاالسلام كاملاً مخفى بماند و هيچ كس نشانى از آن پيدا نكند.
آن شب تمام شد. شبى كه به قدر هزار سال به درازا كشيد. طَرَفهاى صبح كه از خانه ى اميرالمؤمنين عليه السلام مى آمدم به ابوبكر و عمر برخورد كردم كه از همه زودتر براى تشييع فاطمه عليهاالسلام به طرف خانه اى كه آتش زده بودند مى رفتند:
- مگر نمى خواهى در تشييع فاطمه شركت كنى؟
گفتم: ديشب بر فاطمه عليهاالسلام نماز خوانديم و دفنش نموديم. و اين عمر بود كه ديوانه وار رو به رفيقش ابوبكر نمود:
- به تو نگفتم اينان كار خود را مى كنند؟
سپس از شدّت غيظ مرا به كتك گرفت!
من، سراسر آتش گرفته بودم. نه براى خودم، براى اينكه تازه دانستم اين دست و اين قساوت چگونه به فاطمه ى حوريّه جسارت نموده و چ را در اين مدّت كم بانوى هجده ساله روز به روز آب و آب تر شد تا به شهادت رسيد.
دانستم چرا مولايم علی عليه السلام هنگام غسلِ فاطمه اش آن گونه مى سوخت و اشك مى ريخت. پس از جان و دل لعنتش كردم و رو به قبله همگان نموده و گفتم:
«بدانيد دختر پيامبر از دنيا رفت در حالى كه در اثر ضربات شما از سينه ى او خون جارى بود. من كه نزد شما پايين تر از آنانم».
آن دو (ابوبكر و عمر) گويى اصلاً جنايتى را از آنها بازگو نكرده ام مقابل درِ خانه ى مولايم ايستادند و عمر در ميانِ جمع فرياد كشيد:
«اى بنى هاشم! حسد قديميتان نسبت به ما را ترك نمى كنيد؟ ، به خدا قبرِ فاطمه را نبش مى كنيم و بر او نماز مى گذاريم». !!!
سپس خود به راه افتاد و مردم همچون گلّه اى گوسفندِ كور كه گرگ را هم نمى شناسند به دنبال او و به طرف آتشِ غضب خداوند و اوليائش راه افتادند. و من مات و متحيّر از اين همه وقاحت و بى شرمى ولى ساكت در برابر مولا و امامم اميرالمؤمنين عليه السلام كه او خود همه چيز را مى داند.
بقيع جولانگاه عمر شده بود. آمده بودند تا قبرها را بشكافند و بدن فاطمه اى كه خود شهيدش نمودند را بيابند و بر او نماز گذارند، و براى رعايت حجاب! عدّه اى زن آورده بودند!؟
از ميان اين جمعيّت يك نفر هم نبود بگويد: مگر تا همين ديروز شما نبوديد مى خواستيد فاطمه را با خانه اش به آتش بكشيد و كشيديد. همين عمر مگر نبود آن چنان صورت فاطمه عليهاالسلام را مجروح نمود؟! آيا آيه ى حجاب پس از آتش زدنِ در و به خانه ريختن و يا غصب فدك و قضيّه ى كوچه نازل گشته، و يا حرمت و عزيز بودن فاطمه عليهاالسلام فقط مخصوص بعد از شهادتِ اوست؟! چرا تا زنده بود اين قدر عزير نبود؟ بلكه آن قدر مظلوم شد و روز به روز مظلومتر و هر روزه شكسته تر. مگر از شهادت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله چقدر مى گذرد؟!!
آرى، در بقيع ابوبكر سر مى جُنباند و عمر هياهو مى كرد و مى خواستند كارِ خود را شروع كنند كه ناگهان شخصى دوان دوان آمد:
- دست نگاه داريد. على بن ابى طالب به سوى بقيع مى شتابد.
همه بُهت زده چشم به سوى راهِ بقيع داشتند و سياهىِ مولايم كه از دور نزديك و نزديك تر مى شد و بالاخره آمد. و لى چه على. قباىِ زردِ مخصوصِ جنگش را به تن نموده، رگهاى گردن متورّم گشته و شمشير ذوالفقار در كمر فرياد برآورد:
«اگر دست به يكى از اين قبرها بزنيد زمين را از خونتان سيراب مى كنم». و خود خيره ماند تا دستِ چه كسى به طرف زمين دراز مى شود. و لى هيچ. فقط صدايى با ترديد كه رگه هاى ترس از آن مشخص بود براى آخرن امتحانِ على عليه السلام كه آيا اين بار نيز دستِ او با وصيّتِ پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بسته است يا نه به گوش رسيد:
«چه مى گويى اى اباالحسن. به خدا قبر فاطمه را مى شكافيم و بر او نماز مى گذاريم».
صدا صداى عمر بود. مولايم على عليه السلام آمد و گريبانِ او را گرفت و او را بر زمين كوبيد و روى سينه اش نشست.
به خدا قسم اگر رفيقش ابوبكر به دادش نمى رسيد همانجا مولايم اسلام بلكه جهانيان را از شرّ عمر خلاص نموده بود. ولى ابوبكر جلو آمد و حضرت را قسم داد و عذرخواهى نمود و قول داد كه ما كارى با قبر فاطمه عليهاالسلام نداريم.
اميرالمؤمنين عليه السلام برخاست و به خانه اش بازگشت و هر كس نيز به راه خود رفت و ديگر هيچ گاه و هيچ كس از اين موضوع سخن نگفتند.
آرى، قبر فاطمه عليهاالسلام مخفى ماند و همچنان خواهد ماند تا قيامت. و منِ مقداد و رفقايم: سلمان و ابوذر و عمّار و حذيفه و تا ابد سر بلند نموده و افتخار مى نمائيم:
ما بوديم نماز بر فاطمه عليهاالسلام خوانديم و ما بوديم كه زير تابوت او رفتيم، و هم دفنِ او شركت داشتيم.