داستان ابن عباس و عمرو

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

عمرو بن عاص، در سفر حج بود و در موسم، مابين حجاج شروع كرد از بنى اميه و معاويه تعريف و ستايش كردن و نسبت به بنى هاشم زبان به نكوهش و بدگوئى گشود و مشهودات خود را از جنگ صفين براى مردم شرح مى داد در اين هنگام ابن عباس رو به عمرو كرد و گفت:
همانا تو، دين خود را به معاويه فروختى و آنچه در دستت بود به او واگذار كردى ولى معاويه به آنچه در دست غير خودش بود نويد داد و تو را اميدوار نمود و در نتيجه آنچه را كه او از تو گرفت "دين و وجدان تو" بسيار بالاتر از آن چيزى است كه به تو عطا نمود، و آنچه تو از او گرفتى در مقابل آنچه كه به او دادى بسيار ناچيز و كم مقدار بود و هر دو به آنچه بين هم مبادله كرديد،راضى هستيد.
پس اگر به حكومت مصر رسيدى، در تعقيب آن گرفتار عزل از مقام و يا دچار نقص شدى تو حاضر بودى اگر جانت در اختيارت باشد به او تسليم كنى؟
ضمنا تو روزى كه با ابوموسى اشعرى بودى بياد آر كه افتخارت در آن روز مكر و نيرنگ تو بود، بخدا قسم، تو در صفين تجلياتى كه ذكر كردى نداشتى و هنرنمائى از تو سر نزد جز اينكه عورت خود را آشكار نمودى و جنگيدن تو بهيچوجه ما را به تنگى نيفكند.
تو درآن جنگ نيزه ات كوتاه و زبانت دراز بود و هنگامى كه به جنگ رو آوردى، جنگ پايان يافته و آغاز جنگ هنگامى بود كه تو پشت به جنگ نموده بودى. تو داراى دو دست هستى، دستى كه هيچگاه به سوى خير و نيكى گشوده نشد و دست ديگر كه هيچگاه از شر و بدى باز نايستاد و تو داراى دو چهره اى، يك چهره ات پر محبت و انس آميز و چهره ديگر موحش و نفرت آور.
به جان خودم قسم، كسى كه دينش را به دنياى غيرش بفروشد، سزاوار است كه دائم در غم و محنت اين داد و ستد باشد، سخنانت مضطرب و نامربوط و رايت ناپسند و نارواست. منزلت تو توام با رشگ و حسد است كوچكترين عيب تو، بزرگترين عيب ديگران است.
عمرو گفت: بخدا سوگند كه در ميان قريش كسى سختر و كوبنده تر از تو بر من نيست و حال آنكه احدى از قريش، قدر و منزلت تو را در نزد من ندارد.