فاطمه؟!

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

بابا!
فاطمه كيست؟!
دخترم!
او را نه از من، كه از «او» بايدت شنيد!
«او»؟!
او كيست؟ بابا!
دخترم!
او، هموست، كه از اوست، و با او ، همه چيز، همه كس ، همه جا، همه حال! و هر جامد، و جنبنده ، دلش، به دنبالش! و جوياى كويش، و پوياى راهش، و گويايش، ثناء را!
بابا!
نكند «خدا» ى را مى گويى؟!
آرى، دخترم!
خداى را مى گويم!
«او»!
از فاطمه مى گويد؟!
آرى، دخترم! او، مى گويد اين را:
آن زمانى كه زمان ياد ندارد، چه زمان ، در مكانى كه مكان ياد ندارد، چه مكان ، نه «شبى» بود ، نه «روزى» و نه «چرخى» نه «جهان» نه «پرى» بود نه «جبريل» و نه «دوزخ» نه «جنان» دل من در پى يك واژه بى «خاتمه» بود اولين واژه كه آمد به نظر «فاطمه» بود ز طفيل «گِلِ» ا و ساخته ام «دنيا» را جبرئيل و فلك و آدم و هم حوا را ز ازل، تا به ابد ، هر چه و هر كس هستند ، همه مديون رخ «فاطمه» من هستند در ميان همه آثار كه از من برجاست همه ى دار و ندارم ، گل روى زهراست! [ حيدر توكلى. ] بابا!
آنچه گفتى، همه زيبا ، همه نغز ، اما ، من، نتوانم فهميد!
دخترم!
نه تو، كه «من»، و «همه» ، در اين «وادى» ، چونان «تو» ، «طفلان» رهيم!