غزوه حمراء الاسد

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

لشکر قریش چنانکه گفتیم شادى کنان و پیروزمندانه صحنه جنگ احد را ترک کرد و راه مکه را در پیش گرفت و تا جایى به نام«روحاء»رفتند.محمد(ص)نیز پرچم جنگ را به دست على بن ابیطالب که نود زخم در بدن داشت داده و با همراهان خود که همان مسلمانان حاضر در جنگ احد بودند از مدینه خارج شدند و طبق دستور رسول خدا(ص)فقط همانها که در جنگ روز گذشته حضور داشتند مى‏توانستند به این جنگ بروند و دیگران اجازه حضور در این جنگ را نداشتند .تنها جابر بن عبد الله انصارى بود که نزد پیغمبر آمده عرض کرد:روز پیش من در جنگ احد حاضر نشدم‏و علت آن هم این بود که چون پدرم عبد الله بن عمرو مى‏خواست به جنگ بیاید و هفت دختر در خانه داشت به من گفت:صلاح نیست من و تو هر دو به جنگ برویم و هفت زن را در این خانه بگذاریم و قرار شد او به جنگ بیاید و مرا پیش خواهرانم بگذارد،اکنون که او کشته شده و به شهادت رسید اجازه بده تا در این جنگ به همراه شما بیایم و رسول خدا (ص)او را اجازه داد.
مسلمانانى که اکثرا زخمدار و مجروح و بیشتر در سوگ کشتگان خود داغدار و عزادار بودند روى وظیفه دینى و مذهبىـبا کمال سختى و دشوارى که این سفر براى آنها داشت حرکت کردند،حتى مى‏نویسند:دو برادر در قبیله بنى عبد الاشهل بودند که هر دوى آنها در روز قبل،در جنگ احد زخمى شده بودند منتهى یکى از آنها زخمش کمتر و دیگر عمیقتر و حرکت براى او دشوارتر بود.هنگامى که دیدند مسلمانان براى تعقیب قریش حرکت کردند این دوـکه مرکبى هم نداشتندـبا خود گفتند:نه دلمان راضى مى‏شود نرویم و جهاد در راه دین و در رکاب رسول خدا(ص)از ما فوت شود و نه مرکبى داریم که لااقل به وسیله آن بتوانیم در این سفر شرکت کنیم،سرانجام روى ایمان و علاقه‏اى که به پیغمبر اسلام و آیین خود داشتند تصمیم گرفتند همراه جنگجویان بروند و در راه هر کجا آن برادرى که زخمش زیادتر بود نمى‏توانست برود آن برادر دیگرى او را بر پشت خود سوار مى‏کرد و بدین ترتیب هر جا او از راه مى‏ماند آن دیگرى او را بر پشت خود گرفته و به«حمراء الاسد»که محل توقف رسول خدا(ص)بود خود را رسانیدند.
همان طور که گفته شد لشکر قریش تا«روحاء»ـکه فاصله‏اش تا مدینه آن طور که گفته‏اند سى و شش میل راه بودـآمدند و در آنجا توقف کردند و رسول خدا(ص)نیز به تعقیب آنان تا«حمراء الاسد»ـکه هشت میل راه تا مدینه فاصله داشتـآمد،ابو سفیان در روحاء به فکر افتاد که چه خوب بود ما به دنبال شکست مسلمانان به شهر یثرب نیز حمله مى‏کردیم و کار را یکسره مى‏کردیم و کم کم به فکر مراجعت به مدینه افتاد و چون با بزرگان لشکر قریش مانند عکرمة بن أبى جهل،حارث بن هشام و خالد بن ولید مشورت کرد آنان را نیز با خود هم فکر دیده به صورت سرزنش و ملامت‏به همدیگر گفتند:پس از آنکه ما سران آنان چون حمزة بن عبد المطلب را کشتیم و لشکر ایشان را تار و مار کردیم چرا کار را یکسره نکردیم و بزرگشان محمد را نکشتیم و آنها را به حال خود گذارده و آمدیم!بیایید تا از همینجا بازگردیم و کار را به انجام رسانده با خیالى آسوده به مکه باز گردیم!
و به دنبال این گفتگو کم‏کم این فکر تقویت شد و آماده بازگشت به مدینه شدند،در این حال چند سوار از قبیله عبد القیس را دیدند که به سوى مدینه مى‏روند ابو سفیان که مى‏خواست به وسیله‏اى تصمیم خود را به اطلاع پیغمبر اسلام نیز برساند آن سواران را که دید پرسید :به کجا مى‏روید؟
گفتند:براى تهیه آذوقه به یثرب مى‏رویم.
ابو سفیان گفت:ممکن است پیغامى از من به محمد برسانید و در عوض من متعهد مى‏شوم در بازار«عکاظ»یک بار شتر کشمش به شما بدهم؟
گفتند:آرى،گفت:به محمد بگویید:ما تصمیم گرفته‏ایم دوباره به جنگ تو و یارانت بیاییم و کارتان را یکسره کنیم! (22)
سواران مزبور در«حمراء الاسد»به پیغمبر اسلام برخوردند و پیغام ابو سفیان را رساندند و پاسخى که دریافت داشتند این بود که پیغمبر و یارانش با کمال خونسردى و اطمینان خاطر گفتند:
«حسبنا الله و نعم الوکیل»
[خدا ما را کفایت است و او نیکو یاورى براى ماست.]
از آن سو رسول خدا(ص)سه روز در حمراء الاسد توقف کرد و شبها دستور مى‏داد لشکریانش در منطقه وسیعى از بیابان در نقاط مختلفـو به نقل بعضى در پانصد جاى آن بیابانـآتش روشن کنند و در این میان معبد خزاعىـکه در حال شرک به سر مى‏برد ولى در دل پیغمبر را دوست مى‏داشت و مانند افراد دیگر قبیله‏خود یعنى قبیله خزاعه از هواداران آن حضرت بودـخود را به حمراء الاسد به نزد رسول خدا(ص)رسانده و تأسف خود را از ماجراى جنگ احد به عرض آن حضرت رسانید و سپس به سوى مکه حرکت کرد و در«روحاء»به ابو سفیان و لشکر قریش رسید .
ابو سفیان که معبد را دید از او پرسید:معبد!چه خبر؟
معبد که شاید از تصمیم آنها با خبر شده بود و یا به منظور جلوگیرى از فکر بازگشت جواب داد:خبر تازه اینکه محمد با لشکرى جرار که تاکنون در عمر خود نظیرش را ندیده بودم به تعقیب شما از یثرب بیرون آمده و بسرعت مى‏آیند و جوش و حرارتى که من از آنها دیدم قابل شرح و توصیف نیست،زیرا جمعى که در جنگ احد نبوده‏ اند در این سفر آمده‏اند تا غیبت خود را در آن روز تلافى کنند و آنها هم که آن روز بوده‏ اند تصمیم گرفته‏اند به هر قیمت که شده شکست آن روز را جبران کنند و کینه سختى از شما به دل گرفته‏ اند.
ابو سفیان با نگرانى پرسید:معبد چه مى‏گویى؟
معبد گفت:به خدا سوگند گمان مى‏کنم هنوز از اینجا حرکت نکرده باشید که گوش اسبانشان از دور پیدا شود!
ابو سفیان گفت:ما تصمیم گرفته‏ایم به یثرب باز گردیم و با یک حمله دیگر کار بقیه را هم یکسره کنیم!
معبد گفت:ولى من این کار را به هیچ نحو صلاح نمى‏دانم و اشعارى نیز در این باره گفته‏ام که اگر مى‏خواهى براى تو بخوانم.
ابو سفیان با بى‏صبرى گفت:بخوان ببینم چه گفته‏ اى؟

معبد که پیش بینى چنین برخوردى را با ابو سفیان کرده بود،در راه درباره اهمیت لشکر مسلمانان و ارعاب ابو سفیان و همراهانش اشعارى سروده بود (23) که براى اوخواند و ابو سفیان با شنیدن آن اشعار و سخنان معبد رعب و وحشتى در دلش افتاد .در این خلال صفوان بن امیه نیز که از بزرگان لشکر قریش بود و از تصمیم آنها به بازگشت به یثرب مطلع شد به نزد ابو سفیان آمده گفت:چنین کارى نکنید،زیرا این مردم اکنون زخم خورده و خشمناک‏اند و این ترس وجود دارد که اگر ما مجددا با آنان رو به رو شویم این بار با تلاش بیشترى جنگ کنند و بر ما غالب شوند و جنگشان غیر از جنگ چند روز پیش باشد !
براى ابو سفیان همین گفتار صفوان کافى بود که از تصمیم خود منصرف شده و بهانه‏اى براى بازگشت به مدینه به دست آورد و از این رو بى‏درنگ دستور حرکت داد و بسرعت راه مکه را در پیش گرفتند.

- پینوشتها -

22.و برخى احتمال داده‏اند که ابو سفیان این پیغام را پس از اطلاع از حرکت لشکر اسلام و شنیدن سخنان معبد خزاعى که در صفحه آینده مى‏خوانید براى پیغمبر اسلام فرستاد تا آنان را از تعقیب لشکر قریش باز دارد،و به اصطلاح این پیغام جنبه ارعابى داشت.
23.متن اشعار معبد این بود:
کادت تهد من الاصوات راحلتى‏
اذ سالت الارض بالجرد الابابیل‏
تردى بأسد کرام لا تنابلة
عند اللقاء و لا میل معاذیل‏
فظلت عدوا اظن الارض مائلة
لما سموا برئیس غیر مخذول‏
فقلت ویل ابن حرب من لقائکم‏
اذا تغطمطت البطحاء بالجیل‏
انى نذیر لاهل البسل ضاحیة
لکل ذى اربة منهم و معقول‏
من جیش احمد لا وخش تنابلة
و لیس یوصف ما انذرت بالقیل